صدتا

این نوشته صدمین پست من تو این وبلاگ هست. خواستم برعکس روند نوشته هام این جا، یه نوشته ی خاص تر بنویسم. و البته خیلی طولانی تر.

طولانیه، پس دعوت شده های عزیز، اگه وقت ندارید، برید سر اصل مطلب (روی اسم خودتون) و بخونیدش.

و البته لطفن همه تون، همه قسمت آخر رو بخونید. بفرمایید ادامه ی مطلب.

 

ادامه مطلب ...

چون که دیوونـم...!

توهم دیدنت در خیابان ها و چهارراه و راهروها، بر اثر بی خوابی، شیرین ترین رویای این روزهای تلخ و سخت است.

دردناکی است که از رگ های تیره ی ظاهر شده روی شقیقه ها عبور می کند و تیر می زند سر را.

"دخترک در طبقه ی سوم دانشکده ناگهان ایستاد. چشم هایش را مچاله کرد...انگار سرش تیر می کشید."

نقطه ی کور

احتمالن تنها نقطه ی روشن ِ این روزهای زندگی همان کنج تاریک ِ تاریک ِ کمی سرد کافه است. با بوی زننده ی دودهای در فضا. با مرد ِ کافه چی که کمی می لنگد و همین روز هاست که بنشینی و بهش بگویی "همون همیشگی".

با لب های خندان دروغین. با دوستی که روبرویت نشسته است و می تواند تمام حرف های ناگفته ات را از چشم هایت بفهمد. تمام سکوت هایت را. با طعم مطبوع ِ همان همیشگی. بی شک آن جا تاریک ترین و روشن ترین نقطه ی دنیاست.

دست هایت را تند به هم بمالی و گوله کنی "هااااه...چقدر بیرون سرده".

سیگار

میکشی و باران، آسمان را خراب می کند روی سرت، روی بالکن، و فروغی، شیرین می کند این خرابی را.

می کشی و دودم می کنی. می کشی و تمام می شوم.

آسمان ِ خراب پر از دودهایی هست که تمام کرده اند یک نفر را. همان جا. همان لحظه. هرکدام با یک آهنگ.

+ "منم دلم می خواد"

- "جای تو هم می کشم"


ساعت: سی دقیقه گذشته از چهار ِ شب

گوشی رو برمیداری و زنگ می زنی. جواب میده. میگی نمی دونی چقدر خوبه این موقع شب تو این هوای سرد، اتفاقی پنجره ی اتاق رو باز کنی و سرت رو ببری بیرون و ببینی. ببینی زمین خشک رو و بو بکشی خیسی ِ هوا رو. بو بکشی خیسی ِ هوا رو و بفهمی امشب بوی عطر خوشبوی مرد نامرئی نمیاد. بفهمی مرد نامرئی پیداش نیست و صدای کشیده شدن شاخه های خشک ِ سر جاروی آقای جارو به دست رو بشنوی. صدای جارو رو بشنوی و ببینیش و دلت بخواد با موزون ِ صدای آهنگی که نمی دونی از کجا میاد اما انگار در ِ یه آسانسور باز مونده، بری از پله ها پایین، اون سمت خیابون و براش چای داغ ببری. چای داغ رو ببری-لبخند هم باید بزنی- و برگردی سر جات بالای پنجره. بالای پنجره بایستی و سکوت رو نگاه کنی. سکوت ِ مغازه های بسته ی اون سمت خیابون رو. سکوت ِ خونه ی دوبلکس همسایه ی روبرویی با طرح های زیبای در و دیوار و فضای سبزش.. یه ماشین رد بشه و حواست رو پرت کنه. آقای جارو به دست رو ببینی که آخرای بدنش هم از محدوده ی دیدت خارج میشن. احتمالن چای داغی که براش بردی باعث ِ خستگی کم ترش میشه. حالا نه صدای شاخه های خشک بیاد، نه صدای در باز مونده ی آسانسور. ببینی، سکوت هست. بو بکشی، بوی خیسی هوا بیاد و نرم کننده ای که چند دقیقه پیش روی دستت زدی. دوست داری همین جا زمان متوقف بشه.


"دوست داری زمان همین جا متوقف بشه؟ الو! الو!" صدایی نمیاد. قطع کنی.