پشت این پنجره شب دارد می لرزد*

همین چند وقت پیش بود پاهایم را جمع تر کردم و طوری نگاهت کردم که گوش کن به من، " می بینی! بعد از 35 سال کار ِ بیرون حالا نشسته در خانه. البته که خانه داری بلده و البته بهتر از خیلی ها، اما سخته. احساس می کنم افسردگی گرفته." و بعد برایم توضیح دادی که این زن به همین سادگی ها تسلیم نمی شود. "برای چی این فکرو می کنی؟" "چون من افسردگی گرفتم و اون در طول روز بیشتر از همه با بداخلاقی های من سر و کله می زنه. خونه نشینی هم روش." ساکت می شوم و روی صندلی می چرخم. دیگر نمی خواهم حرف بزنم. گاهی فکر می کنم چقدر در چرخاندن و به دست گرفتن اوضاع و احوالم بی هنرم. گاهی حسودی ام می شود، به تحملش، به صبر بی اندازه اش، به فکرش که برای همه چیز راه حلی دارد. به زندگی اش که جز یک کار، مو به مو درست و زیبا جلو بُرد. گاهی دلم می خواهد مثل دوران بچگی، نزدیک اتاق خوابش شوم و سر و تنم را ثابت نگه دارم تا بتوانم حرکت قفسه ی سینه اش را ببینم یا صدای نفسش را بشنوم. گاهی دلم برایش تنگ می شود. حتا وقتی کنار هم نشسته ایم. حتا وقتی سر فکرهایمان بحث می کنیم، حتا وقتی پر از حرف و ایده ی مشترک هستیم. گاهی دلم برایش خیلی بیشتر تنگ می شود، مثل حالا که به خاطر وقت ِ آزاد ِ بیشترش، از زندگی خصوصی ام بیشتر می داند و چند بار در روز یکهو می آید و می گوید "حالت خوبه؟" و من بغضم می گیرد و لبخند می زنم.

صدای طوفان و به هم خوردن ِ در ها و پنجره ها و ایرانیت ِ شکسته شده ی ساختمان ِ روبرویی دلم را می لرزاند، اعصابم را به هم می ریزد. یاد همان روزی می افتم که از محل نگه داری اش زنگ زدند و خبر مرگش را دادند. آن شب هم صدای طوفان می آمد، آن شب خوش حال بودیم. دیگر شب های طوفانی خوش حال نخواهم بود حتا اگر وعده ی برف را داده باشند.



* و زمین دارد باز می ماند از چرخش (فروغ فرخزاد)


بی ربط: خواهش می کنم بزرگ شوید، حرکت ها و حرف های کودکانه ای که دل را می سوزانند بس است. بزرگ شوید. خواهش می کنم...

نظرات 5 + ارسال نظر
مجرم جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ http://Ho3yn.ir

مبینی، بعد 35 سال هنوز دلم برات تنگ میشه..
هنوز افسرده ام
آه، چه زود پیر شدن دیازپام هام

می بینی!!
35 سال کم نیس

یاس وحشی دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام رفیق ِ خوب...
طوفان خوب است! اما وقتی که قبلش سونامی ِ بی رحم به دیوارِ چینی ِ دلت نخورده باشد. فقط بدان بی نهایت حس و کلماتت را می شناسم و درک می کنم...

پ.ن
بزرگ نمی شوند... همه شان سر و ته یک کرباس بودند و هستند...

سلام رفیق
طوفان خوب است، صداهای بلند و مهیب هم خوب هستند، فقط زمانش باید مناسب باشد...

تظاهر کنندگانند....

پاسبان چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ

زدن برچسب به بعضی آدم ها،به یکی مثل همین آدمی که ازش نوشتی کار خیلی سختی به حساب بیاد.دیدم افسرده هایی که هنر زندگی کردن رو دارند و هنرمند خطابشون می کنم.
حورا سلام.خیلی وقته آهنگی رو به یک آدم دوست داشتنی معرفی نکردم.این قطعه ی دوست داشتنی از استاد دوست داشتنیم مسعود شعاری برای روزهای برفی حورا...
http://s5.picofile.com/file/8102169350/04_Complaint.mp3.html

گاهی تا دلت بخواهد از این برچسب ها در ذهنم دارم فقط توانایی ثابت شدن و بیانش رو ندارم...همه چیز رو در ذهنم خاک می کنم.
سلام هادی. دوست دارم آهنگ معرفی کردن رو. با آخرهاش خیلی کیف کردم. ممنون.

محبوبه یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ http://mzm7072.persianblog.ir

طوفان همیشه ازش میترسیدم دست خودم نبوده. خاطره تلخی هم نبوده اما خودش واسم تلخه

اتفاقن من دوسش داشتم....یا یه چیزی دوست داشتنی نیس یا اتفاقی می افته که یه چیز دوست داشتنی خراب شه.

منتقد سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ http://mrcritic.blogfa.com/

سلام
در پاسخ به کامنتتون که واسم گذاشتید باید بگم
.
سلام
اگرچه مهمه، اما مهم نیست :)
.
بله
بعضی چیزها خیلی مهمند اما در عین مهم بودند مهم نیستند و باید ازشون گذشت

سلام
نمی دونم چرا یادم نمیاد و نتونستم کامنتم رو پیدا کنم
من همیشه با یادآوری ِ کامنتای گذشته م مشکل دارم :))

آره باید ازشون گذشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد