همیشه انتخاب اولم بستنیه. از هر نوعش که باشه و تو هر فصلی همیشه فِرست انتخابمه. اهل کافه(ی) خوردن نیستم.
یه روز سرد زمستونی بعد از نگاه طولانی به منو پیشنهاد میشه "بیا با هم اینو امتحان کنیم" و منم در حالی که دارم می لرزم و بدم نمیاد گرم بشم با کلی نـــاز و خنده موذیانه میگم "مممم باشه به خاطرت از بستنیم گذشتم".
هر وقت یادم میاد مزه ش تو فکرم قاطی میشه. نمی دونم لذت بخش بوده یا ناراحت کننده. نمی دونم شیرین وتلخ بوده یا تلخ ِ تلخ. نمی دونم شکلاتش کیندر بوده یا مترو. اما می دونم هر چی که بوده با هر طعمی هیچ وقت از بین نمیره.
"این دفعه به انتخاب تو. هه هه چه اسمش بامزه س...کافه لاته"
حالا هر جا می بینم یا می شنوم هر بار برای چند دقیقه به در ِ همون کافه ی کوچیک می رسم. میرم داخل. رو به روش می شینم و دستش رو می گیرم. وقتی بر می گردم خیره به نوشته لبخند زورکی می زنم و یه نفس بلند می کشم.
ته ته ِ ذهنم هنوز طعمش رو حس می کنم. چیزی شبیه آهــــــــــ
این راه ِ منه. این راه ِ همیشگی ِ منه. این راه ِ همه ی ماست. به جز آدمای خاص.
*دیشب یادم اومد مقتعه ندارم. از خواهرم قرض گرفتم. برای اولین بار رنگی به جز مشکی سرم کردم. فکر کنم با من میومد چون هر کی دید تعریف کرد. کار منم به این جا رسیده که از رنگ چنین چیزیم تعریف می کنن. هه!
yes Blue
حس آرامش میده نشستن کنار آدم های دیگه و حواهای دیگه, خندیدن و لذت بردن بدون هیچ جنگ و دعوایی, بدون هیچ فحش و شعاری. فقط پرده ی کنار رفته و 2 ساعت تایم اوت بین این زندگی وحشی.
حس شیرینی میده اصرار من به نگه داشتن بلیت سوخته و تلاش تو برای دور ریختنش.
حس لبخند میده. یادآوری سینما. کنار تو.
نمی دونم غروب بود یا شب, وقتی خبر رو شنیدم هنگ کردم خشکم زد. باورم نمی شد خانوم فلانی استاد ترم پیشم دیگه تو این دانشگاه نباشه! مگه میشه به همین راحتی مرده باشه! باید می رفتم می دیدم تا مطمئن بشم. باید فردا می رفتم دانشگاه.
تو سمندِ ماشین های خطی نشسته بودم. باد ِ خنک صبح به سردی میزد. چشمام از برخورد شلاقی هوای خنک به صورتم از پنجره ی کاملن باز, ریز شده بود. هل داشتم که زودتر برسم. به یاد کلاسای هفت و نیم ِ صبح سه شنبه افتادم. استاد جوونی که به جرات یکی از با انصاف ترین ها بود. یاد سخت گیری ش برای هر جلسه پرسش افتادم که آخر ترم بیشتر از نصف جزوه رو آماده بودم. یاد توضیح خصوصی تمرین ها افتادم, همیشه روان تر از پای تخته سفید توضیح میداد. یاد روز زن افتادم که به تک تک تبریک های دانشجوهای پسر و دخترش لبخند زد و تشکر کرد. آخرهای ترم من ِ بی حوصله حتا, حل تمرین هارو تحویل می دادم. هنوز نگاهم به بیرون بود. نمی دونم پرده ی نازک اشک, از یادآوری بود یا از تندی هوا!
خلاصه رسیدم. مسیر در ورودی تا دانشکده رو دویدم. پرده ها! فقط پرده های سیاه رو دیدم و اعلامیه. چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی شده....حالا آروم شده بودم. روی جدول رو به رو نشستم. حس تلخی وحشتناکی گرفته بودم......
گوشیم زنگ می خوره. جواب میدم. دوستمه. میگه من نزدیک پل هستم تو کجایی؟ اوه! یادم میاد قرار بود امروز صبح بریم دانشگاه و من خواب موندم. میگم نمیشه دیگه بیام ببخشید. با خنده چند تا فحشم میده و قطع می کنم. ساعت نُه صبحه من تو تخت هستم. یه نفس بلند می کشم و سرم رو می ندازم رو بالش.
تازگی ها همه ش خواب های مرگ و میر و جنگ و خون ریزی و دزدیده شدن و.... می بینم. انگار خواب های من ترور شدن! نه که منم مهــــــــــم به گمون کار دشمنان همیشگی ایران و اسلام باشه :)
شایدم چون نزدیک سالگرد ترکیدن دوقلوهاست و منم احتمالن تو این کار دس داشتم واسه همین عذاب وجدان ِ نداشته مو گرفتم و خواب های پریشون می بینم :)
نگرانی:
داره از دریاچه ی بانمک مون فقط نمکش می مونه هااااا :(
به سلامتی ِ نبودنت یک ساعت, تمام ِ چراغ های یاهو را به سکوت محکوم کردم.