وقتی تنم پر از ترکِش می شود...

کافی ست مسیر ِ هر روزه ات باشد. باکس* زردِ بدرنگ, با آن کمربندهای هوا خفه کُنَش. کافی ست زانوهایش یک وجب بالاتر از پاهایت قرار بگیرند, حتا گاهی دو وجب بالاتر, طوری که با یک حرکت آن ها را در بر بگیرند و زانوهایت ناپدید شوند. کافی ست دست هایش را کنار پای خود, موازی ِ پای تو حرکت دهد و آخرهایش هرچقدر که به مقصد نزدیک تر می شویم, تکان دستش شدیدتر شود. پاهای 90 درجه باز, که حتمن مدل ایستادن و نشستن باید این طور باشد و لاغیر, کافی ست به نمایش خوابش ببرد. دو انتخاب بیشتر نمی ماند. یا باید خودت را مچاله کنی و بچسبانی به پنجره ی پر از لکه های مانده ی آب. یا باید به اندازه ی جای خودت بنشینی, پاهایت را محکم کنی و بیخیال هر لحظه بیشتر شدنِ انتقال گرمای پایش به تو, بیخیال نفس های بلندِ صدا دارش, رویت را برگردانی به اطراف یخ زده ی جاده زل بزنی.

کافی ست هم مسیری ات پسر باشد (از نوع غیر خاصش). آن وقت باید خودت را آماده ی نبردِ چند ساعته کنی. تــــ ــن به تـ ـن.


گاهی پیش می آید هم مسیری ات دختر می شود (معیار, هیکل ِ مناسب است). پاهای هم سطح, دست های سر ِ جا, تکان های به اندازه, پاهای نیمه باز.... آن وقت است که می توانی دست هایت را حتا باز و بسته کنی, اطرافت را بیشتر زل بزنی, به یک وجب فاصله ی میان تان نگاه کنی و نفس راحت بکشی. آن وقت است که می توانی با خیال راحت سرت را به پشتی تکیه دهی و چشم هایت را ببندی. حتا مایل شدن به هر سمت روی هر پیچ ِ تند هم خاطرت را پریشان نکند. بین خودمان بماند, آن وقت کمربندها دیگر هوا خفه کن نیستند.

بله...کافی ست شانس بیاوری کناری ات دختر باشد که...که...که اصلن بیا روی مــ ـن بــ ـخواب :)))



*اسمش را گذاشته اند سواری ِ میان شهری

Twilight

می بینمش. هر روز با موهای آشفته ی محکم بسته شده, با لیوان آب در دست, پشت پنجره ی گرگ و میش می ایستد. نگاه می کند, به تک پنجره ی روشن آن وقت از صبح که از آنِ پیرمرد عادت کرده است.

تلق تلق تلق* تکان می دهد باکس صورتی ِ آمده از بورلی هیلز کالیفرنیا را. کپسول 2 سانتی زرشکی ِ یک طرف انحنا دار می افتد کف دستش.

زل می زند به تک پنجره ی روشن.


3 ساله است. همه ی خانواده متحد شده اند تا قرص کوچک آهن را به خوردش بدهند. با رکابی سفید, دور ِ اتاق پذیرایی را می دود و مادرش دنبال او.

همه ی طرفند ها بی فایده است. از پنهان کردن قرص داخل غذا و میوه, تا قول دادن پشت تلفنی ِ مرد جوان برای خریدن یک پاکت پر از چیپس و هله هوله.

با زبانش پیدایش می کند, می خندد و تفش می کند روی سفره. از پشت تلفن قهر می کند و می داند داشتن این پاکت رویایی, فقط رویا است.

همه را نگران می کند و درگیر. صدای مادرش می آید "چه دختر بدی هستی! باید به حرف دکتر گوش کنی"



حواسش از تک پنجره ی روشن پرت می شود.چشمانش را می چرخاند. تاریکی ِ اطرافش را می پاید. به اندازه همه صحنه های هارر, در ذهنش می سازد. بیشتر می پاید. خبری نیست.

نگاه می کند. به تک پنجره ی خاموش. لیوان را سر میکشد. سایه اش را در پنجره می بیند, پوزخند می زند.


هر روز در سایه روشن ِ صبح می بینمش. ساکت تر, آرام تر و عبوس تر از همیشه.

احتمالن حالا, بهترین دختر دنیاست.



*هرجور دلتان خواست بخوانید.

6Bعنوان

روی میز آرایش خم می شوم و زل می زنم.

یاد مرد درون Insomnia می افتم. همانی که بعد از مدت ها می دیدمت و فکر می کردم فیلمی که برای یک آدم خاص می آوری حتمن باید خاص باشد. متعلق به دنیای من.

بگذریم...واضح تر بگویم. یاد چشمان گود افتاده ی آل پاچینو می افتم که هرچه با داستان جلو می رفتم, مایوس تر می شدم.

دقیق تر می شوم. به خودم زل می زنم. به حلقه ی فرو رفته و تیره رنگ دور ِ چشمانم نگاه می کنم. از بیخوابی نیست. از هرچه هست آنقدری زشت و زننده هست که سر ظهری, وسط تعریف کردن یک جریان پرهیجان 'س' بگوید "یک کرم دور چشم بخری بد نیست"

انگشتانم را نزدیک می کنم, فرو می روند. بی خیال تغیر رنگ و پر کردنش می شوم. حتا بی خیال همه ی نگاه هایی می شوم که روزی برایم اهمیت داشتند. فریم دور مشکی را برمی دارم و  به چشمم می زنم. همه چیز تغییر می کند. لبخند می زنم. بلند می شوم.

این روزها عینک طبی ِ دوست نداشتنی ام زیباترین قسمت صورتم شده است.

بازجویـــــی_3

"نمی دانم از کجا شروع کنم...از فضا سازی اش. ساده ست. به جای پیانو از نیمکتِ پشت میز استفاده می کردیم و به جای صداهای اتفاقی و ناهماهنگش, از صدای باد و درخت ها...

سرم روی شانه اش بود, می خندیدیم و گاهی به فکر فرو می رفتیم...

لبانم را نزدیکش می بردم, با همان آرامش خاصش سرش را دور می کرد...نزدیک تر می شدم, فاصله اش را بیشتر می کرد. لبانش را جمع می کرد بی آن که نگاهم کند خم میشد و آن ها را بر گردنم فشار میداد. همه ی صداها قطع می شدند...

فهمیدنش هم ساده بود. در همه ی بارها از چشمانِ نیمه باز ِ رنگ خاصش و دستان مطمئن اش فهمیدم من برای او چیزی به جز هیچ چیز نیستم. همیشه یک نفر, اما هیچ چیز. فهمیدم بوسیدنم برایش دوست داشتن می آورد."


[سرش را میان دو دستش می گیرد]


"هر بار از این بی اعتنایی و قانونش که سفت و سخت به آن پایبند بود سرخورده می شدم و پشیمان, بار بعد دو چندان به سمتش می رفتم.

هیچ چیز بودنم برایش, گرفته ام می کرد, خاص بودنش برایم تمام شیرینی های دنیارا می آورد."


[صدایش به سختی شنیده میشد...با خودش نجوا می کرد]


"می دانی! می دانم از کجا شروع شد. از همان جایی که من فهمیدم بدون بوسیدنش حتا," [سکوتش زیاد شد] "دوستش دارم"




ممنون Julia Roberts....اگرچه متنفرم ازت

از دیگری گفتن...

شروع دوباره ی یه رابطه, مثل تیغ ِ کند می مونه.

به جای صاف کردن و برق انداختن, مسیر رو شخم می زنه.

تازه اگه با هَزار زحمت بره جلو, پر میشه از زخم های سوزناک و چرکی.


"از من نشنیدن :)"