چنین بود دانشگاه...

گاهی حساب روزها و هفته ها از دستم در می رود. بهتر بگویم از مغزم در می رود. گاهی نمی دانم چند روز از کاری که می خواستم با حالتی مصمم انجامش دهم، گذشته است و هنوز انجامش نداده ام. گاهی روزهای خاص هم یادم می رود. باید وقتی که نزدیک تولدی می شوم روی دستم علامت بزنم وگرنه بازهم یادم می رود. از ورودی اصلی خارج می شویم. با خودم فکر می کنم هرچه باشد این روز را فراموش نمی کنم. سرم را برمی گردانم تا پیدایش کنم، در حال نزدیک شدن است "آخرین امتحان لیسانس هم تموم شد" کیفم را تکان می دهم تا همه چیز درونش درجای خودش قرار بگیرد و قلمبه نشود. "من میفتم" صدایش جدی می شود "اَه انقدر منفی نباف" چیزی نمی گویم اما در دلم می گویم نمی توانم. یک عمر بافته ام، حالا هم می بافم. خیلی هنر داری کمکم کن دیگر نبافم. هوا گرم تر از وقتی است که با ماشین کولردار می آمدم. از دانشگاه دور می شویم. حوصله ی پیاده روی را ندارم.  خوابم می آید. ادامه ی جریان همسایه مان را تعریف می کنم. یادش نمی آید. دستش را می گیرم "چرا چیزی یادت نمی مونه! سختیم میاد از اول تعریف کنم. می دونی که من آدم ِ ماجرا تعریف کردن و آب و تاب دادن بهش نیستم" می خندد "آره اما خوب یادم میاد چند وقته عجیب حالم خوبه" دستم را کمی فشار می دهد. انگار تایید می خواهد که حال من هم خوب باشد. حالم خوب نیست. لبخند می زنم. گوشی ام را درمی آورم، سرم را نزدیکش می برم و عکس می گیرم "اینم آخرین امتحان دانشگاه" می خندد "مثلن این که اول ماه برای اولین بار رفتیم اون کافه ی وسط ِ خیابون ِ باریک شهرت" خودم را به نشنیدن می زنم "این سوپریه از بچه های دانشگاس، می شناسیش؟" دستم را می گیرد و کنارم می کشد تا ماشین ِ پرسرعت بیشتر از آن نزدیکم نشود. "یا مثلن اون کافه ی آخر ِ همین خیابون. اسمش چی بود؟" "همون که اسم یه پرنده داشت" "آره یادته یه هفته بعدش اون جا برات یه گل رز گذاشته بودم!" عینکم را بالا می برم "آره بعدش هم به زور تو کیفم جا دادیمش با اون تزئیناش" بلند می خندم. هیجانش بالا می رود و صدایش خندان می شود "یا اون کافه ی آخرتر ِ همین خیابون که دکوربندیش تا چند دقیقه محومون کرده بود، بعدشم نصف شهر رو پیاده رفتیم. یادته؟" سرم را کج می کنم طوری که انگار کج کردنش یادم بیاورد آن روز را "آره آره با اون دخترای پر سر و صدایی که اومدن و چند نخ وینستون کشیدن و زود رفتن" صدایش آرام می شود "نه اون یه جای دیگه بود یادت رفته!" چند دقیقه در سکوت می گذرد. شروع می کند به حرف زدن. دوباره هیجان قبلی به صدایش برگشته است "به هرحال چند وقته حال و هوای من خیلی عوض شده، خیلی خوشحالم، خیلی روبراهم. انگار یه سری چیزا عوض شده، نه!" طوری نگاهم می کنم که تا جواب همراهی را از من نگیرد کوتاه نمی آید. سرم را همه ی آسمان می گیرد، یک طورهایی مانند گیج رفتن. حرف را عوض می کنم اما انگار جواب قانع کننده تری می خواهد. "نه!" خودم را بیشتر می زنم به آن راه. فکر می کنم چه فرقی می کند حالم یا حالش عوض شده باشد! حتا خوب شده باشد. چه فرقی دارد همه ی این ها یادمان مانده باشد! چند وقت که بگذرد همه چیز مانند قبل از این می شود. راکد. ساکن. رویم را برمی گردانم. نگاهش نمی کنم. "اوهوم".