از او خواسته بود با هم بنویسند. نه از هم. تنها با هم.
اصرار کرد. یک ماه ِ تمام. یک سال ِ تمام. دو دوره ی تمام.
وقتی تو رفتی, از همه ی وبلاگ های دو نفره ی دنیا متنفر شد.
براش هیچ فرقی نداشت چشماش برق بزنه و جلوی مرکز خرید بغل دوستش بپره,
یا گوشه ی سمت چپ ِ اتاقک ِ در حال حرکت تو هوا, کز کنه و آهنگ تو گوشش رو عوض کنه,
همه ی فکرش شده بود شناسنامه ی دربند, کاغذهای سیاه شده, دانشجوی تعلیقی.
شاید همین اطراف
همین پس و پشت ها
یک گوشه
با جین ِ سایه روشن ِ خاکی و
چهار خانه ی تیره,
با چشم های درشت و
موی تازه کوتاه شده,
با دوست داشتن های همیشگی ات و
اخلاق گند ِ همیشگی ات,
ایستاده باشی.
اگر همین اطراف
همین پس و پشت ها هستی,
پشت آن سیاهی ِ لعنتی بایست
خودت را نشان نده