گاهی وقتا برای آروم شدن, چشام رو می بندم

آن قدر دور می شوم تا دیگر خودم را در شیشه ی سیاه عینکش نمی بینم. می خندد. مثل خنده های خداحافظی. اشاره می زنم. عینکش را بلند می کند. به چشمانش نگاه می کنم....


سایه روشن ِ نزدیک صبح, سکوت ِ ادامه دار کلافه ام کرده است. صورتم را در راه باد سرد می گیرم. چشم هایم را می بندم. "بگو" صدایش را صاف می کند. کمی هم شبیه اش. "تو هم از عرش به فرش رسیدی که خانوم". نمی شنوم. گوش هایم نمی فهمند. طعنه وار بود یا هشدار دهنده. ریه هایم پر از عطر خاک نم خورده می شوند.


استارت می زنم. دنده را عقب می برم. من کجا بودم! حالا کجا هستم! از آسمان تا زمین یعنی چقدر دقیقن؟ می شود اندازه گرفت!... نه. با چشم های ریز شده و لرزان نمی شود که نمی شود. پیاده می شوم. "خودت با ماشین برو". تمام راه را پیاده می روم.


دکتر را می بینم. چین های صورتش بعد از سه سال متعجبم می کند.انگار دوباره جوان شده, می خندد. بغلم می گیرد. یادم می آید اولین بار 12 سالگی ام بود که از پسرش حرف زد. "تا وقتی که ازدواج کنی باید پیش خودم بیای" با دهان ِ باز دراز کشیده ام. حرف می زند. دست هایش را می شوید. سوال می پرسد. با خودم می گویم آقای دکتر از شش سالگی می شناسدم. پس حتمن می داند. شاید باید بپرسم. "واقعن پایین اومدم؟ از عرش به زمین افتادم!" بالای سرم می ایستد "چیزی گفتی؟" آن قدر از بی خوابی شب قبل خسته ام که دلم می خواهد روی همان صندلی کرم رنگ ِ راحت چشم هایم را ببندم. "نه".


پاهایم را تند می کنم. خودش بود! یعنی صبرش تمام شد, بعد از یک سال برگشت و از همان جایی که قدم می زدیم و خیس می شدیم, با شانه های افتاده رد شد و اتفاقی با هم برخورد کردیم. من را شناخت! همان روزی که همه ی راه زیر باران دویدیم تا به کلاس برسم یادش آمد! کفش دوباره پایم را می زند. حالا از پشت انگار می لنگم. راستی به نظرش من تغییر کرده ام! چقدر! از کجا تا کجا! باید می ماندم و می پرسیدم. یک خط صاف روی پایم خونی شده. گوشی ام را جواب می دهم. "نزدیک خونه م. تقریبن سر کوچه" می پرد بغلم "قبول شدم. از این دانشگاه کوفتی میرم. دوره اما ترم بعد انتقال می گیرم این جا. هرجا که باشه از این جا بهتره....کجایی؟ حواست هست؟" فکر می کنم وقتی بالا رفتم زخم را با آب سرد بشویم و لکه های خون را تمیز کنم. "هوووم...آره...خوشحال شدم". آخر لعنتی آدم این خبرها را یکهویی می دهد!


آینه را نزدیک صورتم می آورم. رد طولانی ِ نیش را الکل می زنم. "جاش می مونه". خودم هم نمی فهمم چرا نه سوزشی داشت نه دردی. صفحه ی 'تست انواع سیگار' را می بندم. ابروی راستش را بالا می برد "کنجکاو شدم".  "جاش برام مهم نیست"


در را می بندم. لباسم را در می آورم. دراز می کشم. "درد داره. تحمل کن." گفتنش درد داشت یا شنیدنش! این بار محکم می مانم. چشم هایم را می بندم. باید زنگ بزنم و بگویم پشیمان نمی شوم. حالا از هر جا به هر جا که فکر می کند بروم, پشیمان نمی شوم. سرم را به بالش فشار می دهم. "گفتم درد داره. تحمل کن زود تموم میشه" باید این را هم بگویم دیگر تحمل ندارم. دستم را جلوی صورتم می گیرم. صدای گریه ام بلند می شود. خنده می کند "انقدرا هم درد نداشتاااا". لب پنجره می روم. چشمانم را می بندم. یادم می آید چقدر معطلش کرده ام. "خداحافظ". با چشم های خواب آلود منتظرم است. در ماشین را می بندم. "ببخشید خواهری". پنجره را پایین می کشم. دست هایم را بیرون می برم. باد نگه شان می دارد. شالم را پرت می کند به پشت. چشم هایم را می سوزاند.


آن قدر دور می شوم تا دیگر خودم را در شیشه ی سیاه عینکش نمی بینم. می خندد. مثل خنده های خداحافظی. اشاره می زنم. عینکش را بلند می کند. به چشمانش نگاه می کنم. "دوسِـت دارم...