چون که دیوونـم...!

توهم دیدنت در خیابان ها و چهارراه و راهروها، بر اثر بی خوابی، شیرین ترین رویای این روزهای تلخ و سخت است.

دردناکی است که از رگ های تیره ی ظاهر شده روی شقیقه ها عبور می کند و تیر می زند سر را.

"دخترک در طبقه ی سوم دانشکده ناگهان ایستاد. چشم هایش را مچاله کرد...انگار سرش تیر می کشید."

نقطه ی کور

احتمالن تنها نقطه ی روشن ِ این روزهای زندگی همان کنج تاریک ِ تاریک ِ کمی سرد کافه است. با بوی زننده ی دودهای در فضا. با مرد ِ کافه چی که کمی می لنگد و همین روز هاست که بنشینی و بهش بگویی "همون همیشگی".

با لب های خندان دروغین. با دوستی که روبرویت نشسته است و می تواند تمام حرف های ناگفته ات را از چشم هایت بفهمد. تمام سکوت هایت را. با طعم مطبوع ِ همان همیشگی. بی شک آن جا تاریک ترین و روشن ترین نقطه ی دنیاست.

دست هایت را تند به هم بمالی و گوله کنی "هااااه...چقدر بیرون سرده".

سیگار

میکشی و باران، آسمان را خراب می کند روی سرت، روی بالکن، و فروغی، شیرین می کند این خرابی را.

می کشی و دودم می کنی. می کشی و تمام می شوم.

آسمان ِ خراب پر از دودهایی هست که تمام کرده اند یک نفر را. همان جا. همان لحظه. هرکدام با یک آهنگ.

+ "منم دلم می خواد"

- "جای تو هم می کشم"


ساعت: سی دقیقه گذشته از چهار ِ شب

گوشی رو برمیداری و زنگ می زنی. جواب میده. میگی نمی دونی چقدر خوبه این موقع شب تو این هوای سرد، اتفاقی پنجره ی اتاق رو باز کنی و سرت رو ببری بیرون و ببینی. ببینی زمین خشک رو و بو بکشی خیسی ِ هوا رو. بو بکشی خیسی ِ هوا رو و بفهمی امشب بوی عطر خوشبوی مرد نامرئی نمیاد. بفهمی مرد نامرئی پیداش نیست و صدای کشیده شدن شاخه های خشک ِ سر جاروی آقای جارو به دست رو بشنوی. صدای جارو رو بشنوی و ببینیش و دلت بخواد با موزون ِ صدای آهنگی که نمی دونی از کجا میاد اما انگار در ِ یه آسانسور باز مونده، بری از پله ها پایین، اون سمت خیابون و براش چای داغ ببری. چای داغ رو ببری-لبخند هم باید بزنی- و برگردی سر جات بالای پنجره. بالای پنجره بایستی و سکوت رو نگاه کنی. سکوت ِ مغازه های بسته ی اون سمت خیابون رو. سکوت ِ خونه ی دوبلکس همسایه ی روبرویی با طرح های زیبای در و دیوار و فضای سبزش.. یه ماشین رد بشه و حواست رو پرت کنه. آقای جارو به دست رو ببینی که آخرای بدنش هم از محدوده ی دیدت خارج میشن. احتمالن چای داغی که براش بردی باعث ِ خستگی کم ترش میشه. حالا نه صدای شاخه های خشک بیاد، نه صدای در باز مونده ی آسانسور. ببینی، سکوت هست. بو بکشی، بوی خیسی هوا بیاد و نرم کننده ای که چند دقیقه پیش روی دستت زدی. دوست داری همین جا زمان متوقف بشه.


"دوست داری زمان همین جا متوقف بشه؟ الو! الو!" صدایی نمیاد. قطع کنی.

آرام نعــره بزن

آرام در ِ قهوه ای ِ سوخته ی حمام را باز کنی و بیرون بیایی. نه سرت را خشک کرده باشی نه تنت. تند تندی حوله ات را پیچیده باشی دورت، بدون ِ وسواس همیشگی روی دورهایش که از کجا شروع شوند و کجا تمام. حوله ی سورمه ای ِ بزرگت که ماه ها دنبالش گشتی. کسی حوله ی سورمه ای نمی فروخت. کسی حوله ی سورمه ای نداشت. چند دقیقه بایستی، در را با همان قلق ِ همیشگی و صدای بلندش ببندی. پاهایت را روی پادری خشک کنی، آب ِ موهایت زیر پایت را خیس کند. بپیچی سمت اتاق. سمت راستت روی سنگ ِ سرد ِ تک کنج ِ خالی ِ اتاق ِ شلوغ و درهم برهم بنشینی. چشم های سرخ ات را که چند دقیقه پیش زیر پلک های مچاله ات دوام آوردند، ببندی. صدایش را هیچکس نشنید. صدایش آرام، آهنگین و روان بود در ذهنت. مثل آهنگ های آرام کننده ی موزارت که سال ها پیش در کاور خریدی. تکیه بدهی و موهایت دیوار ِ اطرافش را خیس کند. سوز ِ سرما از پنجره ی کمی باز را تحمل کنی و چشمانت را ببندی. چشم هایت بسوزند. با چشم های بسته بخندی. انگار نیمه لخت ولو بشوی کنج ِ اتاق و با چشم های سرخ بخندی. چشم هایت را که باز کنی ببینی زن ِ خانه، خانوم ِ خانه، دم ِ در ایستاده و با تعجب نگاهت می کند "خل شدی؟"