Mr.Book

گوشه ای از آن سه راهِ معروف, با دود و دَم ِ ماشین های رنگارنگ, با درخت ها و آسمان خاکستری, با بستنی فروشی های بزرگ در دو طرف و تلویزیون فروشی ِ دکور سنگی در طرف دیگر, با کاشی های تیره ی چند در میان لق, با آدم های پر زرق و برق ِ خسته و آویزان, مغازه ی دنجی ست با ویترینی چرخان که دو طرفش از کتاب هایی پر شده است که هفته ای یک بار نو می شوند, گاهی حتا چند بار.

رو بروی دیوار بزرگِ پر از کتاب می ایستم. حالا من می مانم و دنیای دیگر و کمک های آقای کتاب. اسمش را گذاشته ام آقای کتاب. مردی میان سال با موهای یک دست جو گندمی و پرپشت, با عینک ِ فریم نازک وصورت همیشه اصلاح شده. معمولن جمع شان جمع است. مردو زن ندارد. با هم جمع می شوند و حرف می زنند, از همه جا. بهشان می گویم حرف های شیرین. پاهایم را سست می کند, بیشتر از تمرکز روی انتخاب, توجهم به حرف هایشان است. انگار از دنیای دیگر می آیند. انگار از خواستن هایم خبر دارند. دوست دارم یک بار برگردم و تایید کنم یا نظرم را بگویم.

آقای کتاب قسمت نویسنده ی مورد نظرم را نشان می دهد. می پرسم. از ترجمه اش تعریف می کند و من مطمئن می شوم انتخاب خوبی ست. گاهی دوست دارم عذزخواهی کنم و بگویم "موهای تان, این طور که اصلاح کرده اید خیلی بهتان می آید." کتاب را انتخاب می کنم. بیشتر طول می دهم تا بیشتر گوش دهم.

یک بار از جزوه ی در دستم رشته ام را فهمید. چند دقیقه در موردش حرف زد "رشته ی خیلی خوبی هست. مطمئن هستم موفق می شوید" سرم را پایین آوردم. یادم آمد از روز اول قبولی تا دو سالِ حالا هیچ کس این طور ساده و واقعی تبریک نگفت. بغضم گرفت. ظرف شکلات را روبرویم نگه داشت. نگاه کردم, لبخند زدم. گاهی دوست دارم بدون عذرخواهی, حتا بغلش بگیرم و بگویم "بیایید با هم حرف بزنیم. با همان آرامش ِ تند ِ خاص همیشگی تان".

مقدار جمع زده را حساب می کنم. گاهی دو روز مانده تا عید به عنوان آخرین مغازه آن جا می روم. نور ِ داخل ضعیف است و چند ردیف در حال تعمیر. لذت می برم. با خودم می گویم نور کم این جا را دلپذیرتر می کند. نزدیک در می ایستم. سرم را می چرخانم. سال نو را تبریک می گویم.

باقی مانده ی پول را می دهد. تشکر می کند. به خدا می سپاردم.

راستش مغازه ی کوچک, زیاد هم دنج نیست. خیلی هم در معرض دید است. اما ماهی چند دقیقه برای من می شود دنج ترین جای دنیا.

عنوان می خواهیم چه کار!

خیلی ساده...

تمام کابوس های شبانه اش شده بود, دو خط قرمز ِ روی آن دستگاه لعنتی, با چهره های خندان آن دو زن ِ دست به کمر.

دروغ بود...برعکس همه ی تعریف ها و تبلیغ ها نه شیرین بود نه دوست داشتنی.

ساده تر از همیشه...

Red Noise

انگار که ببارد, تند و تیز, مثل توی فیلم ها. از آن هایی که تا ته ات را خیس می کند. حتا چشم هایت را نتوانی کامل باز کنی و رو به رویت را ببینی. خشکت زده باشد. گیج و وامانده به یک جا خیره شوی. ترسیده باشی. تنت یخ کرده باشد. همه جا را سیاه و پر آب ببینی, اما حتا این جا هم بی خیالت نشوند. تا این جا دنبالت آمده باشند, که توی این صداها مرتب تکرار کنند, که تمام ذهنت را اشغال کنند [هیچ چیز تغییر نمی کنه...برای همیشه باید تحمل کنی...حتا اگه نخوای حتا اگه بجنگی...بهتره کوتاه بیای...مثل فراموشی...این طوری برای خودت هم بهتره...] که بهت بفهمانند تو یک بازنده ای.

انگار که همه ی دانه های گرم را روی صورتت بتوانی حس کنی, مثل سکوت های روی کاناپه. زیر بارش تندش آرام بنشینی, موهایت را چنگ بزنی. صدایت هماهنگ با تکان های بدنت باشد.


خودت را آرام کنی, که در جواب "چی شده؟" بدون فکر به هوای زیر صفر و برف روی سقف های شیب دار, با بدن لرزان بگویی "گرمم شد...اومدم دوش ِ آبِ سرد"

آخرین صحنه...

...کفش های قهوه ای ِ سوخته ات بود, از همان هایی که ظریف ترش را دارم و امضاهای تند ِ من.

...جین خاکی رنگت بود و اصرارهایم برای خریدنش و امضاهایی که چرایش یادم نمانده. راستش همان لحظه هم نمی دانستم چرا.

...نوشیدنی ِ توی دستت بود. نمی خوردی اش. فقط بازی می کردی.



نگاهم را بالاتر بردم, خواستم آخرین صحنه را ثبت کنم...امضاها تمام شد, بیرونم انداختند.

نقطه...صفحه ی بعد

با آستین ِ دوتا زده و یقه ی تا دکمه دوم باز, توی مبل فرو میره و گردنش رو راست می کنه: سنگین شدی!

همون طور که ایستاده یک قدم و نیم عقب میاد تا به آینه قدی برسه. دست به کمر نگاه می کنه: کو؟ کجام؟

دستاش رو تو هم گره می کنه: اخلاقت رو میگم. سنگین شده. تیز و سخت شده. مثه سگ.

به سمتش می چرخه, به دستای محکمش نگاه می کنه: پس مواظب باش گازت نگیرم. خنده ی ریزش میشکنه.

با یه حرکت بلند میشه و به سمتش میاد. پشتش می ایسته. نگاهش از روی موهای کوتاه پشت گردن و شونه میگذره تا به چشمای تو آینه ش برسه. نفسش سنگین میشه[بعد از اون اتفاق و اون همه بحث, رفتارش عوض شده] چشماش رو ریز می کنه و جدی: باید اول مطمئن بشم واکسن هاریت رو زدی. [پوووووف حتا نگاهش]


سرش رو می چرخونه و می گرده دنبالش: راستی عروسک مخصوص من کو؟

اوممم... سگه رو میگی!...اوممم...بچه ی فامیل خوشش اومده بود...دادم بهش.

لبخند می زنه [اون یه یادگاری بود از طرف من هه!]


با بی تفاوتی: راستی اگه چیزی می خوای بخوری خودت بردار.

اوممم..بزار ببینم چیا داری. جلوی دی وی دی پلیر خشکش می زنه: اوه!....مارک آنتونی...بیا...بیا برقصیم. سالسا...همون که دوست داریم.

نه الان نمیشه [چرا دست از سرم برنمی داره!]

دستش رو می کشه: خواهش می کنم بیا...بیا باهم برقصیم.

دستش رو ول می کنه: بمون برم بالا لباسم رو عوض کنم.


نگاه می کنه...به آینه قدی, به جای خالی عروسکِ مخصوص, به قاب آهنگ روی میز.

فکر می کنه...به خودش...به خودشون....به هیچی...


روی کاغذ کنار آینه می نویسه: چرا....ما....من میرم....منتظرم نمون