...کفش های قهوه ای ِ سوخته ات بود, از همان هایی که ظریف ترش را دارم و امضاهای تند ِ من.
...جین خاکی رنگت بود و اصرارهایم برای خریدنش و امضاهایی که چرایش یادم نمانده. راستش همان لحظه هم نمی دانستم چرا.
...نوشیدنی ِ توی دستت بود. نمی خوردی اش. فقط بازی می کردی.
نگاهم را بالاتر بردم, خواستم آخرین صحنه را ثبت کنم...امضاها تمام شد, بیرونم انداختند.
حاشیه نویسی نداره...محض درک بیشتر؟؟:|
شاید یه بار واضح ترش رو بنویسم. اما حالا....نمی تونم
سلام منم با آقا ناصر موافقم
سلام
بله...شاید یه روز نوشتم
میدانی همهٔ اینها را بریز دور...حیف دلت نیست که ...
نمی دانم...شاید حیف زندگی حتا
ثبت با سند برابر است ...
کاش همه اش سوزاندنی بود
باز هم غیبت زده...اینقدر شدید که حتی وقت جواب دادن کامنتا رو هم نداری:|
هستم. یه گوشه نشستم... از اون مدل هاش که نه حرفم میاد نه حرفم میره...بمب هم بترکه از جام تکون نمی خورم
جریان امضارو نفمیدم!
نوشته های گنگ فقط و فقط برای نویسنده قابل فهم ن! ک از قضا اینجور نوشته هارو بیشترتر دوس دارم!
می دونی! من فکر می کنم نوعی خودسانسوری کرد...نخواست خودش رو لو بده.