گور پدر آینده و تصمیمات سازنده

با انگشت هایم پلک های راستم را باز و بازتر می کنم. پر از تکه پاره های خون است. صدای نرون هایم را می شنوم. "لعنتی یه روز و نیمه بیداری جونت درآد که جونمون رو درآوردی".

از جلوی آینه کنار می آیم و روی صندلی چرخ دار می نشینم. یک قاشق از کاسه ی پر از ماست و پر از بادمجان های له شده ی دودی برمی دارم و چشم هایم را می بندم "مممممـ...." به این فکر می کنم که عاشق پخش شدن دود در قسمت بالایی ِ دستگاه گوارشم هستم.


هنوز خستگی ظهر در بدنم است. این که نفهمیدم کار به کجا کشید لباس هایت را برداشتی "من از این خونه میرم راحت زندگی کنین" جلوی در ایستاد، پرتت کرد آن ور، دویدی به سمت پنجره ی اتاق.....

صادقانه بگویم قلبم ریخت. هیچ وقت فکر نمی کردم آن قدر از نبودنت بترسم. هیچ وقت فکر نمی کردم آن قدر دوستت داشته باشم. از پشت گرفتمت "بریم بیرون"

روی نیمکت ِ پارک نشسته بودیم. نور خورشید به چشمم می خورد، خودم را کنار کشیدم. آن قدر سکوت کردیم تا حرف زدی. گفتی و گله کردی. گفتی و گله کردی. خواستم قانعت کنم برگردی. گفتم و آرامت کردم، گفتم و دلیل آوردم، گفتم و های های گریه کردم. دستت را از چشم های خیست برداشتی "تو چرا گریه می کنی؟" "استروژن های لعنتیم، می فهمی!"

بعدش که تنها برگشتم هم با تن خیس از عرق روی تخت نشستم و های های زدم زیر گریه.


گوشی ام زنگ می زند. جواب می دهم، صدای پر انرژی ات می آید "صدات چرا این جوریه؟" "سردمه دارم یخ می زنم" "تو این هوای گرم!" "بیرونو ببین هوا یخه" "صداتم یخ زده، زنده ای هنوز؟" "گمشو تواماااا" بلند می خندم.


هنوز گرمای آخر شهریور یادم است. برعکس ِ ماشین های منتظر ِ پشت چراغ قرمز تند تند راه می رفتم تا پیدایت کنم. پیدایت کردم. دست هایم یخ زده بود. خندیدی "تو این هوای گرم!" به هم مالیدنشان، گوله کردنشان در دست هایت، دستکش پوشیدن، جلوی بخاری ِ ماشین گرفتن، فایده نداشت، تا آخر ِ دنیا شدم سوژه ی دست یخ زده ات.

چند روز قبل بود! چند هفته قبل! از امتحان هوش برمی گشتم. بعد از چند روز می دیدمت! بعد از چند ماه! سر کوچه پیاده شدم. کارت را داخل جیب پشتی ِ کیف کجم گذاشتم. تمام راه تا خانه باخودم گفتم "الان نه، گریه نکن گریه نکن گریه نکن لعنتی. چی می خوای از جونم! گریه نکن خواهش می کنم" زیر کتابخانه ام نشستم. برای امتحان فردا تب کرده بودم. یک ساعت به دیوار خیره ماندم. کارت ِ عروسی را درآوردم. گذاشتم لای کتاب های خوانده شده. دوباره پشت به کتابخانه نشستم. کتاب معماری ام را باز کردم. حرف آخرت را زدی "ناراحت شدی از من؟" "خداحافظ"


عینکم را بالا می برم و به مانیتور نزدیک تر می شوم. گوشی ام بعد از چند دهمین چراغ نوتیفیکیشن خاموش می شود. عینک را روی چشمم می آورم و به صفحه ی خاموش نگاه می کنم. "به درک"


هنوز تولد امسالم یادم مانده. پچ پچ های یواشکی ِ مادر. نگاه های نگرانش. نمی دانم توهم بود یا چه، نگاه های همه نگران بود. نمی دانم برای خودشان دل می سوزاندن یا من اما حالم داشت به هم می خورد. گرمم شده بود. چند بار نزدیک بود بلند شوم سر ِ همه شان فریاد بکشم بس کنید دیگر. بیایید بغلتان را بگیرید، هدیه تان را بدهید، بوسِتان را ندادید هم چه بهتر و بروید. فقط بس کنید نگاه های "3 روز دیگر بستری می شوی" را. تولدم هست بفهمید.

به هوش که آمدم مثل بچه ها اشک می ریختم، پاهایم را حس نمی کردم. کسی اشک هایم را پاک می کرد. مادر با صدای نگرانش گفت "پاک نکن بذار گریه کنه" با چشم هایی که نی توانستم باز کنم و با بدن سرخ از بتادین دلم خواست در آغوشش بگیرم. ماسک اکسیژن را کنار می زدم  تا بهتر نفس بکشم، تا بهتر اشک بریزم، دلم نمی خواست به هوش بیایم. به همین راحتی.


روی صندلی از خواب می پرم. هوا نیمه روشن ِ صبح است. خسته شده ام از تمام دعواها و قهرها و پارک ها و دردها و اشک ها، و امتحان ها و عروسی ِ دم امتحان ها و دردها و اشک ها، و بستری شدن ها و عمل شدن ها و دردها و اشک ها.

خودم را پَرت می کنم روی تخت، بالشم را بغل می گیرم. خوابم می آید، به اندازه ی یک روز، که دیگر بیدار نشوم. به همین راحتی.