اختصاصی برای نــ. ا.

بگذار یادم بیاید...ما بودیم که با پاهای بچگی مان کنار هم راه می رفتیم تا اولین روز با سواد شدنمان را جشن بگیریم. تا رنگ کنیم اردک لای کتاب را. تا از یک تا صد بنویسیم. به عدد, به حروف. تا آن قدر روی میزهایمان به اندازه ی دو نفر تقسیم کنیم و خط بکشیم و قهر کنیم که کلاس سوم تصمیم بگیریم برای همیشه ار بی تفاوتی و قهر حرفی نزنیم.

یادم می آید بزرگ شدیم. یا حداقل جدا از حرف های در گوشی بچه ها و خانوم بهداشت کم کم بزرگ شدیم . تنها ارتباط باقی مانده مان نوشته ی تاثیر گذارت در دفترم بود و زنگ های یکی در میانمان در شنبه ی هر هفته. از اواخر همان موقع بود که احساس کردم چقدر عقب افتاده ام. از خودم. از خودمان. که تو سر جایت هستی. همان جا که باید باشی. و پشیمان شدم از باز شدن دهانم در چند روز آخر و آن انتخاب مسخره. راستش هنوز هم برایم دوره ی ناراحت کننده ای هست. دوره ی راهنمایی.

بعدش همه چیز متفاوت شد.

حالا بزرگ شده ایم. خیلی بیشتر از آن وقتی که فکر می کردیم. حالا کنار هم راه می رویم, می خندیم, حرص می خوریم و گله می کنیم. خوب یادم می آید که چقدر همیشه دوست دارم رو به روی هم بنشینیم و تو حرف بزنی. من بیشتر گوش کنم. آخر تو قشنگ تر حرف می زنی. هنوز از آن وقتی که جلویت نشسته بودم و تند تند  اتفاق افتاده را تعریف می کردم و زدم زیر گریه خیلی نگذشته ست. سرت را انداختی پایین. نمی خواستی ببینی. همین آرامم کرد.

راستش دلم گرفته است, از مدرسه های ظالممان, از رشته های ظالممان, از دانشگاه های ظالممان, از مسیر های ظالممان, از راه دور ظالممان و بیشتر از دل های ظالممان که آن قدر از هم دورمان کرده اند. که آن قدر از هم دوریم و به هم نزدیک. که گاهی حتا به سختی می شناسمت و گاهی تنها کسی که می شناسمت.

بگذار پیش بینی کنم. درسمان تمام می شود و ارشد را شروع می کنیم و کار و زندگی. تو با آن پسر شیطان ازدواج می کنی. هنوز هم را می بینیم. کم اما عمیق. گاهی به خانه ام می آیی. خوشحال می شوم که آمده ای خارج از نوبتِ مطبت من را معالجه کنی. می خندم. می خندی و از خستگی و کار می گویی. گله می کنی. گوش می کنم. بغلت می گیرم و می بوسمت و دلداری می دهم. خانه ی من می شود پایگاه خستگی در کنی ِ زن های گله مند از شوهر در اواسط سی سالگی...خسته اما پر انرژی.



درست است. قبول می کنم. کم یادم مانده. خیلی کم تر  از آنی که تصور می کردم. شاید هم نتوانستم به نوشته

بیاورمشان.

اما حالا می خواهم بگویم, بعد از 14 سال دوستی

آغاز فصل 20 سالگی ات گرم باد.

من می نویسم

قرار  شد همه چیز ساده و آرام برگزار شود...


در قفل شد...


لیوان به دست نشست روی صندلی ِ جلوی پنجره ی باز و پرده ی رقاص...


با پیراهن سیاه, موهای بافته شده و فر, و عطر اوشن بلو*...


پاهایش را روی هم انداخت, از چای باغ های اطراف نوشید...


باد زد, نفس گرفت...


باد زد, نفس فرستاد...


سرش را به صندلی تکیه داد, چشمانش را بست...


باد زد, خندید...




دخترمان امروز 20 ساله شد.


*Oceana Blue

این اولین نوشته ی من بود, برای دیگری.

بازیه دیگه...مگه چیه!

چند وقت پیش ترنـــــج, همون ترنجی که خودش رو نو کامنت کرده, همون ترنجی که بنر خوشگل وبلاگش رو برداشته, همون ترنجی که وقتی می خواستم ببینمش, دو روز تعطیل ِ عید همه جارو گشتم تا یه یادگاری براش بخرم, همون ترنجی که.....راستی بستنیت رو خوردی؟

همین ترنج چند وقت پیش من رو به یه بازی قدیمی دعوت کرده بود که خب من یادم رفت بازیش کنم. حالا یادم اومد.

اینم چیزایی که در اولین فکر یادم اومد و شاید خیلی چیزای دیگه رو هم دوست داشته باشم.



و البته خودم رو هم دوست دارم.


هیچکی به بازی دعوت نیست :)

ادامه مطلب ...

حواسم هست, حواست نیست

با انگشت های بی حس شده از سرمای بیرون پیچ کتری رو بچرخونم تا چای لیوانِ مخصوص رو پر کنم. یادم بیاد باید دقت کنم تا مثل هر بارِ چای ریختنم لیوان پر از کف نشه. که "ن" بلند بخنده و رد شدنم تو خواستگاری فرضی رو بزرگ کنه. که لبخند بزنی و بگی "تو می ریزی...هر طور که باشه خوبه" که برگردم و نگاهت کنم "این عاشقانه بود!" که با همون نگاه خاکستریت که از نظر هیچ کس خاکستری نیست نگاهم کنی "ما عاشقانه ای نداریم". سرم رو بچرخونم. من هستم. تو هستی. چه چیز دیگه ای باید باشه!

سوزش ناخن های مشت شده م بیشتر بشه. نفس عمیق بکشم "داری وانمود می کنی که همه چیز طبیعیه. حالِت...حالِت عجیبه" نفس بکشم "برای یه بارم شده همه چی رو بگو و تمام" نفس بکشم "بفهم زوره...عشقت یا هر کوفت دیگه ای که داری زوره" مثل دکتر های بچگی که با گوشی رو پشت سینه و نفس های عمیق صدای خِر خِر رو گوش می دادن, نفس عمیق بکشم تا صدای خِر خِرم بلند نشه.

پیچ کتری رو ببندم. کف رو جمع کنم و بردارم. رو به روت بشینم "از رولت های تلخ بخور. برای تو خریدم". نگاهم نکنی "اخم نکن"

راحت بشینم. نگاهت کنم. شاید فقط تو باید باشی و     .

داغ ِ داغ

زنده می شوم وقتی لیوان نیمه پر و ابروی راستت را بالا می بری, با چشمان بی حالتت نگاهم می کنی و آب را می نوشی.

مدت ها ست چشم های بی حالت زیباترین چشم های دنیا اند.


به سلامتیَت