پاییز بود

یکهو چشم باز کنی و ببینی دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را پشت سر گذاشتی و بزرگ شدی. حالا شاید زیاد هم بزرگ نشده باشی اما مجبورباشی بزرگ تظاهر کنی. چشم باز کنی و سر بچرخانی. به آدم های اطرافت نگاه کنی. اصلن یکهو دلت بخواهد تک تک ِ فیلم های جشنواره را بروی. ممم...می شود روزی 4 ساعت. اطرافت را نگاه کنی، این موقع از حال، آدم ِ فیلم بین کجا بود! می فهمی خسته تر از آن هستی که برای تک تک شان توضیح دهی و لطف کنند و منت بر سرت بگذارند و آخرش با لب و لوچه های آویزان از سالن خارج شوند "اصلن خوب نبود" و باز تو خسته تر از آنی که برایشان بگویی اصلن اقتباسش را متوجه شدی! اصلن ارتباط این فیلم با فیلم قبلی اش را فهمیدی! فلان بازیگر و کارگردان را شناختی! بعد فکر کنی دوست داری بگویی "بسه دیگه، چیپست رو بخور" و بعدش بیشتر فکر می کنی که نگویی تا رابطه تان شکرآب نشود. یکهو چشم باز کنی و سر بچرخانی و تصمیم بگیری خودت بروی، بیخیال شوی. یکهو این وسط ها یادت بیاید از وقتی بچه بودی وقتی جایی رفتن در قانون هایت چند نفره بود و تو اتفاقی تک نفره می رفتی، چقدر گریه ات می گرفت. یادت بیاید حالا هم همین اخلاق را داری با مهارت بیشتر در کنترلش.


خودم را جمع و جور می کنم و راه می افتم. زودتر بیرون می آیم تا همه ی راه را پیاده بروم. قرار بود همراهم بیاید اما خوابش برد، نه صدایش کردم نه گذاشتم ساعتش روی زنگ بماند. فیلم دیدن دوست ندارد. دوست داشت اما حالا صدای بلند ِ پخش شده در سینما سرش را درد می آورد و فشار چشمش بالاست. حتا کار مورد علاقه اش، خواندن را کوتاه کرده است. می رسم، یک بلیت می گیرم و روی نیمکت ِ خیابان ِ روبرویی می نشینم. اساسن همیشه دوست داشته ام فیلم دیدن را. چه با لباس های راحت، خودم را جمع کنم جلوی مانیتور، یا بیایم سینما، که همیشه این دومی را ترجیح می دهم و حالا که این شلوغی ِ مردم را جلوی سینما بعد از مدت ها می بینم هیجانم بیشتر می شود.


یادت نیاید اول تو او را دیدی و یا او تو را. اما یکهو جلویت سبز شد. احتمالن اول او، تو را دیده و برای پیدا کردنت هم تلاش کرده. چهره اش خواب زده باشد و با تاکسی خودش را رسانده باشد. ناراحت نگاهت کند "چرا صدام نکردی؟" نگاهت را مشغول دید زدن به آدم های جلوی سینما کنی "چون خوشم نمیاد جایی که دوست نداری بری" صدایش هم ناراحت باشد "یعنی حالا بلیت نگیرم؟" نگاهت را تغییر ندهی "نه." روی صندلی بچرخد و تکیه بدهد. هر دو به آدم های اطراف نگاه کنید و حرف نزنید، هنوز چند دقیقه تا شروع فیلم مانده باشد. صدای غمگینش بلند شود "راستی گرسنه ت نیست؟ حالا تازگیا غذاتو برمی داری و می بری تو اتاق و رو تخت پشت به در می شینی که من اصلن خوشم نمیاد به کنار، آدم که با هق هق غذا بخوره کوفتش میشه، زهر مارش میشه، آدم که همراه جویدن ِ غذا شونه هاش تکون بخوره"...از روی بغض دیگه نتونه ادامه بده..."راستی الان گرسنه ت نیست؟" دستت را روی سینه ات جمع کنی "گرسنه م نیس...میل نداشتم" هنوز بغضش از روی صدایش از بین نرفته باشد "خیلی وقته می خوام بپرسم، قرصاتو به موقع می خوری؟" دست هایت را پایین بیاوری "نمی دونم، بعضی وقتا یادم میره، مال شنبه رو دوشنبه می خورم، مال دوشنبه رو پنج شنبه، اما به هر حال باید خورده بشن، که میشن" دیگر حرف نزند. بدانی که چروک صورتش بیشتر شده و اگر حرف بزند...نه بغضش نمی گذارد دیگر حرف بزند. ناراحت بشوی که موقع نهار دیده ات. ناراحت بشوی که حواسش بهت است. گوشی ات را نگاه کنی، 2 دقیقه مانده به شروع فیلم. دستش را بگیری "میای بریم قدم بزنیم؟"


پشت این پنجره شب دارد می لرزد*

همین چند وقت پیش بود پاهایم را جمع تر کردم و طوری نگاهت کردم که گوش کن به من، " می بینی! بعد از 35 سال کار ِ بیرون حالا نشسته در خانه. البته که خانه داری بلده و البته بهتر از خیلی ها، اما سخته. احساس می کنم افسردگی گرفته." و بعد برایم توضیح دادی که این زن به همین سادگی ها تسلیم نمی شود. "برای چی این فکرو می کنی؟" "چون من افسردگی گرفتم و اون در طول روز بیشتر از همه با بداخلاقی های من سر و کله می زنه. خونه نشینی هم روش." ساکت می شوم و روی صندلی می چرخم. دیگر نمی خواهم حرف بزنم. گاهی فکر می کنم چقدر در چرخاندن و به دست گرفتن اوضاع و احوالم بی هنرم. گاهی حسودی ام می شود، به تحملش، به صبر بی اندازه اش، به فکرش که برای همه چیز راه حلی دارد. به زندگی اش که جز یک کار، مو به مو درست و زیبا جلو بُرد. گاهی دلم می خواهد مثل دوران بچگی، نزدیک اتاق خوابش شوم و سر و تنم را ثابت نگه دارم تا بتوانم حرکت قفسه ی سینه اش را ببینم یا صدای نفسش را بشنوم. گاهی دلم برایش تنگ می شود. حتا وقتی کنار هم نشسته ایم. حتا وقتی سر فکرهایمان بحث می کنیم، حتا وقتی پر از حرف و ایده ی مشترک هستیم. گاهی دلم برایش خیلی بیشتر تنگ می شود، مثل حالا که به خاطر وقت ِ آزاد ِ بیشترش، از زندگی خصوصی ام بیشتر می داند و چند بار در روز یکهو می آید و می گوید "حالت خوبه؟" و من بغضم می گیرد و لبخند می زنم.

صدای طوفان و به هم خوردن ِ در ها و پنجره ها و ایرانیت ِ شکسته شده ی ساختمان ِ روبرویی دلم را می لرزاند، اعصابم را به هم می ریزد. یاد همان روزی می افتم که از محل نگه داری اش زنگ زدند و خبر مرگش را دادند. آن شب هم صدای طوفان می آمد، آن شب خوش حال بودیم. دیگر شب های طوفانی خوش حال نخواهم بود حتا اگر وعده ی برف را داده باشند.



* و زمین دارد باز می ماند از چرخش (فروغ فرخزاد)


بی ربط: خواهش می کنم بزرگ شوید، حرکت ها و حرف های کودکانه ای که دل را می سوزانند بس است. بزرگ شوید. خواهش می کنم...

صدتا

این نوشته صدمین پست من تو این وبلاگ هست. خواستم برعکس روند نوشته هام این جا، یه نوشته ی خاص تر بنویسم. و البته خیلی طولانی تر.

طولانیه، پس دعوت شده های عزیز، اگه وقت ندارید، برید سر اصل مطلب (روی اسم خودتون) و بخونیدش.

و البته لطفن همه تون، همه قسمت آخر رو بخونید. بفرمایید ادامه ی مطلب.

 

ادامه مطلب ...