یک زن بدبخت*

نه ساعتی زنگ خورده بود نه صدایی پرانده بودش. گوشی اش را روشن کرد. با یک چشم باز،

ساعت نزدیکی های 4 بود شاید هم 5. از تخت پایین آمد. از پشت گردنش شروع شد،از داخل سرش عبور کرد و جایی نزدیکی چشم هایش رسید. دوباره تیر کشید. دهانش خشک شده بود. صدای تیک تاک روی اعصابش بود. متنفر بود از تمام تیک تاک های دنیا. باطری را درآورد و از سر صاف ثابتش کرد کنار ساعت. باز هم درد همیشگی ِ چند روز اخیر آمد سراغش، خم شد. بوی سیگار از لای پنجره ی یک انگشت باز، پیچید در سرش. مثل همیشه که اعتقاد داشت فکر کرد بوی سیگار هیچ وقت لذت طعمش را ندارد. پنجره را بست. خم شد و همه ی راه را تا دست شویی دوید.

در تاریکی اتاق و راه راه ِ آبی چراغ های ساختمان ِ چند متر آن طرف تر، گوشی اش را پیدا کرد. نوشت "چقدر سرده. کاش برف بیاد." ارسال کرد. سرش را از پنجره انداخت بیرون و نفس کشید. عطر خیسی ِ زمین بیدارش کرد. پنجره را به اندازه ی یک انگشت باز گذاشت و خودش را روی تخت پرت کرد. پشیمان بود که همه ی روز وقتش را گذاشت برای طرحی که آخر پاره اش کرد. ژستی که خیلی خوشش آمده بود. شاید یک روز بهترش را کشید و برای دختر غمگین فرستاد.**  یادش نیامد چه شده بود که نیمه های غروب آن قدر بغضش گرفت تا رفت زیر یخچال نشست و بیشتر ِ گل کلم های شور شده را خورد. آن قدر خورد که بغضش هم خورده شد. پاهایش را روی هم گذاشت و خودش را کشید. با دست هایش روی صورتش را پوشاند و فکر کرد که چقدر بدبخت است. بلند گفت "من چقدر بدبختم" اما نه آن قدر بلند که کسی بشنود یا کسی را بیدار کند. راستش دلش می خواست بلندتر بگوید تا کسی بشنود، بیاید کنارش بنشیند. بگوید"تو خیلی ام خوشبختی" او هم با خشنودی کامل خودش را کنار بکشد و کسی که بیدار شده بود و آمده بود که یادش بیاورد چقدر خوشبخت است، کنارش دراز بکشد.

خیلی زیاد، شاید تا روشن شدن هوا کنار هم دراز بکشند و او برایش بگوید چرا بدبخت است. هیچ جایی از حرفش هم دلیلی برای بدبختی اش به زبان نیاورد. یک مشت چرند ببافد که چیزهایی که دلش می خواهد باشد، نیست. که در تربیتش کوتاهی کرده اند، که می خواست نقاش شود، آهنگ ساز، رقاص، یک شناگر ماهر. که قبل از به دنیا آمدنش هم همین بود، خانواده اش در تنگنا بودند و مادرش نتوانسته بود همه ی آن تنقلات و غذاهای پر رنگ و رویی که برای بچه های قبل تعریف می کرد برای او بخورد و شاید همین دلیل بدبختی اش بود. اصلن همین که زنده به دنیا آمده و بود و زنده مانده بود و حتا تا نوجوانی یا جوانی اش در یک حادثه از دنیا نرفته بود باعث بدبختی اش شده بود، که هیچ چیز الانش را دوست نداشت. دوست نداشت خودش باشد. دوست داشت دیگری باشد، پر از انگیزه و هدف برای زندگی اش. و تاکید کرد خیلی بدبخت است که برای دوست ِ رفته اش، هنوز فراموش نکرده دلش تنگ می شود. همان وقت هایی که کنار هم ساکت می نشستند و او غصه می خورد، نه برای فراموش کردن ِ دلتنگی اش، برای از دست دادن چیزی که 2 سال قبل از دست داده بود و حالا می توانست تا 10 سال دیگر برایش غصه بخورد. بعد توضیح داد که هر کسی باید یک چیز ِ از دست داده داشته باشد که بتواند برایش تا آخر عمر غصه بخورد و ناراحت باشد، انگار خیالش راحت باشد. بعد فکر کرد زن خانه ی کناری بدبخت تر است که از جدا کردن پسرش و فرستادنش به خارج خوشحال است. نگاه ِ تلخی که موقع رفتن پسرش به زن انداخت یادش آمد و خوشحال شد. شاید آخرش پسرش خوشبخت شود اصلن. نگاهی به بدبختی های خودش انداخت. به کسی که آمده بود تا یادش بیاورد چقدر خوشبخت است. خواب ِ خواب بود.

صدای زنگ ساعت از خواب پراندش. یادش آمد وسط فکر بازی خوابش برده بود. اس ام اس را باز کرد "بیرون سرده خوب لباس بپوش سرما نخوری".






* هیچ ربطی به هیچ شخصی در نوشته ندارد. نام یک کتاب است و همین.

** بهش می گویم که می خواستم سورپرایزش کنم، نشد.

اول...وسط...آخر

گوشی برای چندمین بار زنگ می خورد. صدایت مثل همیشه پرانرژی است."بیا پایین ازت عکس بگیرم"  "چطور؟"

"هوارو نگاه" پرده را کنار می زنم "وااای پسر! ببین مه تا کجا پایین اومده...تو کی رسیدی؟""بیا منتظرتم" نگاهی به آینه می اندازم. با شلوار جین خوابم برده بود. شالم را می گذارم. پالتویم را می بندم و پله ها را تند ِ تند پایین می روم.


بعد از یک سال آن قدر صبر کرده بود تا این که خودم آخر بخواهم. مسیر را تقریبن می دویدم. دست هایم آخر های تابستان یخ زده بود. برایم چراغ زد. سوار شدم. "چه خبر؟"  بعد از یک سال "هیچی".


به ماشین تکیه داده ای. نزدیکت می شوم. حواست از گوشی به من پرت می شود "میبینی! دو متری رو هم نمیشه دید" "دلم می خواد وسط خیابون بشینم، میای وسط خیابون بشینم و ازم عکس بگیری!" یکهو می خندی "دیوونه شدی مگه!"  حالت شاکی می گیرم "آره مگه همیشه بهم نمیگی دیوونه! تازه خودتی "آره. دیوونه ی تو".


دیوانه اش بودم. دوستش داشتم.همه ی سال ها را کشیدم و تحمل کردم و به رویش نیاوردم. شاید اگر می گفتم حالا همه چیز عوض میشد.شاید به رویم نباید می آوردم. شاید همان اول ها به رویش باید می آوردم. شاید اشتباه کردم. اما نه. دوستش داشتم.


اخم می کنم "1..2..3...بگو". "عکس های یهویی بهترن" می خندی. " بده من عکس بگیرم. می دونی که من خجالت می کشم سوژه باشم" دست به کمر می ایستی "قرار بود روز ِ مه ای تو سوژه باشی....بخند...آماده باش....3...2...1".


پنجره ی باز ِ روی صفحه را  ببندم. آهنگ را عوض کنم. بنویسد "چرا همیشه ساکتی؟" "تو حرف بزن" آهنگ را جلو بدهم. کش بدهی "می دونی دیگه خسته شدم از تنها بودن. می خوام رو یکی حساب کنم. نه مثل حالا کشک، به حساب نیام. واقعی باشم". آهنگ رو بکشم به اول "نه نمی دونم"


دست هایم را از هم دور می کنم، سرم را عقب می برم. "عالی شد". دست هایم را می بندم، به دیوار تکیه می دهم "مسابقه ی فیلم ها، کی برنده شد؟"  "معلومه دیگه تو" "حتا اگه فیلمام چرت هم بودن بازم معلوم بود دیگه" استایل بغل گرفتن می گیری "آره دیگه، بازم تو"

گوشی ام را در می آورم "حالا من از تو" "نه...نه...نــه..." تا ته ِ کوچه می دویم و می خندیم.


35 کیلومتر باقی مانده باشد. سرم را تکیه بدهم و به بیرون و بچرخانم. "برگرد. صورتتو می خوام ببینم" با دستم نصف صورتم را بپوشانم. "گفتم برگرد" نگاهش کنم "اشتباه کردم، روز ِ دم کافه کاش پاک میشد و من بر نمی گشتم." دستت را روی دستم بگذاری. دهانم خشک شده باشد "دروغ گفتی" دستت را روی سرت بکشی. یک بار، دوبار، ده بار. حرف بزنی. توضیح بدهی. نشنوم حرف هایت را. سرم را بکوبم به پشت "بدبختی می دونی چیه! همون قدری که دوست دارم ازت متنفرم حالا" صدای طبل و سنج پر شده باشد به بیرون نگاه کنی. صورتت را برگردانم. بغض کرده باشی. لبخند بزنم "قهر کردی بچه!" بخندی. اشک هایت را پاک کنی "می خوای چی کار کنی؟" "نمی دونم" پیاده بشوم. زیر باران نگاهم کنی.


به ساعت نگاه می کنم. "دیر شده باید برم" لبخندتت می پرد. "یکم دیگه بمون حالا زوده" دستم را جلوی گرمای بخاری ماشین می گیرم و  عکس ها را نگاه می کنم. نزدیک میشوی "این جا قیافه شو نگاه. حالا یه عالمه عکس داری" ادا در می آورم "حالا دیگه بی عکس نیستم" عکس هارا می بندم. همه را انتخاب می کنم "یادته می گفتم همیشه دوست دارم تو هوای گرگ و میش عکس بگیرم یه عالمه!" سرت را تکان می دهی. با دقت نگاهم می کنی. "ممنون واسه این. واسه دروغت." دیلیت آل را می زنم. دوربین را می گذارم. پیاده می شوم. خم میشوم "راستی امانتی هات رو روی صندلی پشتی گذاشتم".