زیر باران مورب ِ تند ِ آخرهای پاییز ایستاده بود و فکر می کرد همیشه وقتی پای قدهای بلندتر در میان باشد، قدهای کوتاه تر بیشتر خیس می شوند. هرچقدر که خودشان را گولـّـه کنند به یک ور. نه. فایده ندارد که ندارد. فکر می کرد حالا که تو نیستی چه فرقی می کند چه بگوید، اصلن ساکت باشد.
هر چاله ی آبی که پیدا کرد داخلش افتاد تا ثابت کند هنوز داخل پوتینش خشک ِ خشک است. به آسمان نگاه کرد، به شهر ِ بازی که زیر خیسی و کثیفی از روزهای کودکی اش هم زشت تر بود، به درخت ها، به پرنده ها، به همه ی دنیا. راستش در دلش با خودش یک بازی هم راه انداخت.
صدای قدهای بلندتر، قدهای کوتاه تر را به خودش آورد، نمی دانست کجای تعریف ِ داستان است. سرش را تکان داد "اوهوم اوهوم".
از دوست های وبلاگی ام همه شان، نه، بیشتری شان یا خداحافظی کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا غیر فعال کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا یک جای دیگر می نویسند و من نمی دانم.
مثل یک کافه ی متروکه شده این جا. من قبل رو بیشتر دوست داشتم.