همین دم دم های صبح

زیر باران مورب ِ تند ِ آخرهای پاییز ایستاده بود و فکر می کرد همیشه وقتی پای قدهای بلندتر در میان باشد، قدهای کوتاه تر بیشتر خیس می شوند. هرچقدر که خودشان را گولـّـه کنند به یک ور. نه. فایده ندارد که ندارد. فکر می کرد حالا که تو نیستی چه فرقی می کند چه بگوید، اصلن ساکت باشد.

هر چاله ی آبی که پیدا کرد داخلش افتاد تا ثابت کند هنوز داخل پوتینش خشک ِ خشک است. به آسمان نگاه کرد، به شهر ِ بازی که زیر خیسی و کثیفی از روزهای کودکی اش هم زشت تر بود، به درخت ها، به پرنده ها، به همه ی دنیا. راستش در دلش با خودش یک بازی هم راه انداخت.

صدای قدهای بلندتر، قدهای کوتاه تر را به خودش آورد، نمی دانست کجای تعریف ِ داستان است. سرش را تکان داد "اوهوم اوهوم".




از دوست های وبلاگی ام همه شان، نه، بیشتری شان یا خداحافظی کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا غیر فعال کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا یک جای دیگر می نویسند و من نمی دانم.

مثل یک کافه ی متروکه شده این جا. من قبل رو بیشتر دوست داشتم.




و زندگی که پیش تو جا گذاشتمش

وقتی خط های پیشانی ات با خط های سفید خیابان موازی می شوند. نیمه های شب بود، گوشی ات را از پنجره بیرون بردی تا صدای ماشین خط کشی ِ خیابان را بشنود. وقتی سر به پایین، با دست های در جیب و گوشی در گوش، پر از اخم خیابان ها را بالا می روی، تا نبینی و نشنوی و نشناسی شان. خیابان ها از تو بالا می روند. کتاب هایت را جمع می کنی یک طرف، فیلم هایت را طرف دیگر. نه می خوانی نه می بینی. ساکت می نشینی و ساعت ها خیره می شوی به صفحه ی مانیتور. روی راحتی ِ راحت ِ قهوه ای ات لم میدهی، پاهایت را بغل می گیری و به رقص ِ دود ِ عود روی پس زمینه ی تیره نگاه می کنی. ساعت های باقی مانده هم پُر می شوند. فکر می کردی کاش جای دودها بودی، می رفتی و می رفتی و می رفتی و.... اما خودت را مسخره می کنی با این فکر احمقانه ات. می رود و می رود و می رود و به هیچ می رسد، مثل الان خودت. وقتی هر روز از خواب می پری. نتیجه ی کابوس های شبانه ات شده است بی خوابی های روزهای بیکار. آن قدر پتو را تا گردن بالا می کشی و چشمانت را می بندی و چرت های نصفه می زنی که تنت بی حس شود. راستی فهمیدی دست های همیشه سردت، گرم شده اند! حتا زیر باد سرد ِ دامنه ی کوه، حتا زیر آب سرد شده ی دوش حمام وقتی روی یک پایت نشسته ای و از فشار بغض چین های صورتت وحشتناک شده اند!