بارون میومد؟

یهو از خواب می پره و می بینه نیمه های شبه. به اطرافش نگاه می کنه. صدای همیشگی بوق ماشین ها فکرش رو از نیمه شب دور می کنه. چند نفر رو صدا می کنه، کسی نیست جوابش رو بده. از تخت میاد پایین، صفحه ی گوشی که روشن میشه می بینه هنوز غروبه. هنوز گنگی و کرختی تو بدنش هست. مستقیم میره تو سالن و بدون توجه به نور کم ِ داخل سالن که معنی اینو میده وقتی همه رفتن هنوز روز بود و بدون توجه به در ِ نیمه باز خونه که نشون میده بعد از چند ماه هنوز فکری به حال یهویی باز شدن در اصلی ِ خونه نکردن، میره به سمت مبل تک نفره و روش می ایسته. به دیشب فکر می کنه وقتی چاقو از سر ِ تیزش و از طبقه پنجم پرت شد پایین. نمی دونه واقعن پرت شد یا اتفاقی از دست کسی که طبقه ی پنجم ایستاده بود ول شد. ممکن بود چاقو تو همون چرخیدن هایی که در حال پایین اومدن بود مستقیم بره تو گردنش که تازه به طبقه ی دوم رسیده بود، صداشون رو شنید "برو کنار". فکر کرد به جای این که تو انگشت پا یا ران یا پهلو یا بازوش بره، مستقیم می رفت تو گردنش. فکر کرد چه تراژدی ِ شیرینی رو یهو از دست داد.

تو تاریکی دم غروب همون طور که روی مبل ایستاده بود صحنه رو بازسازی کرد
. این که عزمش رو جزم کنه و با تمام قدرت بپره بالا تا با شدت بیشتر روی شیشه ی میز دو طبقه ای فرود بیاد. اون وقت در بدترین حالت شیشه های میز تکه تکه میشه و برش های زیاد و عمیقی رو پاهاش می ذاره و شاید چندتا رگ کلفت پاره بشه. اون وقته که همون طور که نیم خیز با پاهای بریده ایستاده خونش کم کم پاهاش رو قرمز می کنه. "قرمز رنگ مورد علاقه ش بود؟" "نه اما بدش نمیومد از بعضی چیزای قرمز. مثل لاک قرمز، رژ قرمز، پالتوی قرمز". اون وقته که می تونه از حالت نیم خیز دربیاد و کامل بشینه. مهم نیست زیرش چقدر بُرنده و تیزه. باید بگرده دنبال تیزترین تکه ی شکسته. "به نظرت اتفاقی بود یا عمدی؟" "بچه ای مگه! معلومه که عمدی بود. این اصلن آدم میزانی نبود". موقع گشتن دنبال تیزترین تکه چندجای انگشت هاش بریده بشه و بسوزه. یاد میز عسلی ِ مثلثی شکلی بیفته که وقتی بچه بود و می خواست تکونش بده یه طرف از لبه ی شیشه ش پرید. کلی دعواش کردن و سرزنش. فکر کرد حالا وقتی بیان با دیدن صحنه ی دو ردیف شیشه ی خورد شده و خون های ریخته شده روی فرش چقدر دعواش می کنن. شاید وقتی پرید یکی از اون رگ های درست و حسابی پاره بشه و ادامه ی ماجرایی در کار نباشه. اصلن رگ ِ درست و حسابی ای اون پایین ها هست! به خودش لعنت بفرسته که چرا انقدر اطلاعات طبیعی کم داره و قول بده بعد از تموم شدن درسش چندتا کتاب در موردش بگیره. "پیش خودش چه فکری می کرد که این کار رو کرد؟ پریدن؟ روی میز شیشه ای؟!" "صدای گریه...".

به خودش میاد. هنوز یه جاهایی از دست چپش بی حسه. دیگه این بار عزمش رو جزم کرده. میخواد بپره. چشماش رو می بنده. نفسش رو حبس می کنه. صدای زنگ میاد. چشماش رو باز می کنه و تا آیفون می دوئه.