دلتنگی ِ...

...من برای تو دوره ی خاصی داره، فرقی نمی کنه کسی تو زندگیم باشه یا نه، فرقی نمی کنه شاد باشم یا نه، تو یه جمع شلوغ باشم یا تنها، این حس ِ لعنتی ِ افتضاح به موقع میاد سراغم، روز و شبم رو بهم می ریزه و میره تا وقتی دوباره بیاد.
اومدم بهت بگم خسته شدم. خسته از اینکه نیستی. هستی ولی فقط تو ذهن درمونده ی من. شدی سردرد روزهام، گریه ی شب هام. خسته شدم از مرور کردن چندتا خاطره ی پیزوری که هنوز به شیرینی بار اول هستن. خسته شدم از تو به همه گفتن که خیلی وقته جوابشون اینه "بهش فکر نکن، قول بده دیگه بهش فکر نکنی. تمومش کن، خجالت بکش" و کمی چشم غره رفتن.
بیا و بیخیال من شو، بیا و فکر کن از اولش هم نبودی، بیا پاک شو و دیگه برنگرد، من درمونده تر از این هام که بیشتر تحمل کنم. می فهمی چی میگم؟ می فهمی نیستی ولی هستی؟ تو چی می فهمی از من؟ تو چی می دونی از من؟

من میرم. تو هم برو. خا؟