یه صدای پا میاد!

طرفای دیگه رو نمی دونم.اما تو منطقه ی ما شروع شده ریختن و گرفتن و بردن و احتمالن دادگاهی کردن و جریمه مالی! تقریبن نزدیک شدن به اینجا.

اینجا مثل خیلی از خونه ها, دریافت کننده و سینی-بشقاب جمع شده و این فقط به خاطر جلوگیری از بی آرویی-دادگاهی نشدن و پرونده بازی و این حرفا و نرفتن آبرو (با بی آبرویی فرق داره هااا!) هست و اصلن و ابدن به خاطر قسمت مالیش نیست.

بماند هم که باباهه یه کمی جلو پلیس هول میشه و خودشو لو میده و حتی گناه کار. بگذریم...


این روزا به شدت دوست دارم بیان و هیچ چیزی هم جمع نشده باشه و اصلن فقط خودم خونه باشم.بیان و ببرن. حتا منو هم ببرن.

اون واسه قبلنا بود که جلوشون هول میشدم از فحشاشون ناراحت و از aHرزe و ج... گفتناشون گریه م میگرفت.

حالا دوست دارم روی صندلی جلوی میز, بشینم و یه پامو رو اون یکی بندازم و فقط و فقط بهش لبخند بزنم. وقتی صداش بلند میشه و با تهمت زدنای همه جوره ش به من, خودشو تا مرز تقدس و پیامبری بالا میبره, با تمسخر قهقهه بزنم. داد زدنش هم لذت بخش باشه. بی اعتنایی خوردش میکنه. عصبیش میکنه.

بعضی وقتا حمله کردن باعث قویتر شدن هم میشه.

A Month Later

طبقه اول دانشکده علوم پایه بین شلوغی و همهمه کر کننده ای روی صندلی نشستم. کتابی که تازه خریدم تو دستم بازه...تو فکرم. قیافه آشنایی از جلوم رد می شه. آره...خودشه. هم کلاسی قدیمی که یه روزایی کلی با هم شر و ور  می گفتیم و هِر و کِرِمون هوا می رفت. چقدر چهره ش تغییر کرده. فکر میکنه خوشگل شده امایه چیزی رو صورتش اضافیه. از جلوم رد میشه و میرسه به دوستش که یه گوشه نشسته. میترسوتدش و صدای خنده شون  بلند میشه.

بلند میشم و خودمو نگاه میکنم. چیه؟ چی شده؟ چرا مثل قبل ها شاد و شنگول نیستی! چرا این طور داغونی؟ فکرت مشغوله! قیافت گرفته س!

به خودم میام هنوز یه ماه هم نگذشته از خورد شدنم. صدای اعتراضم خاموش میشه. صورتم خیس.

تازگی ها تواناییمو تو کنترل بغض از دست دادم. قبلن ها سخت گریه م می گرفت اما حالا...تو این چند روزه زار زدم, هق هق کردم, تو سر و کله خودم زدم...

حالا وقتی حتی در حال بستنی خوردن با دوستام هستم, تند تند دستام به سمت گونه هام میرن تا اشکایی که حتی دیگه قیافه مو تغییر نمیده و پشت سر هم پایین میاد رو پاک کنم.

هــــــی! دختر! کجایی؟ هنوز یه ماه هم نگذشته...

بی خیال

-Hello

.

.

.

.

.

.

-:|

+سلام

-خوبی؟

+نه

-چرا؟

+بماند

-مزاحم که نیستم؟

+نه

-یعنی مزاحمم؟!!

+آره

-:|



حتما" باید ضایع بشی!!!

Part Of My Heart

می دونی؟ من از اول هم خواستنی نبودم. بعد از اون اتفاق یا درست  تر بگم بعد از اون فاجعه, وجود بچه ی دیگه ای رو نمی خواستی و احتمالا" من خیلی پررو بودم!

یادت هست؟ وقتی دختر بچه بودم وپشت ِ ماشین ِ بزرگ قرمزمو آب می ریختم واسه خاله بازی و جایی که نباید می نشستم, دعوام می کردی و همه آب رو خالی؟! بعد که بزرگ شدم تایید کردم این کارو.کارت درست بود.

یادت هست؟ ظهر های بعد از مدرسه, با خستگی تمام در حال سرخ کردن سیب زمینی برای ناهار و من در حال بازی تو حیاط ِ اون خونه ی شاید چندصد متری! و گاهی ناخنک زدن هام. هنوز هفت سالم نشده بود که تو پیچ ِ راهرویی که به در چوبی ِ آبی ِ زشت می رسید, از تو پرسیدم "چرا من مادربزرگ ندارم که مثل دوستام جمعه ها برم پیشش؟"  گفتی "من مادربزرگت میشم."

یادت هست؟ من دانش آموز تو بودم وتو معلمم بودی که رفتیم اون خونه ی شصت متری. راستی! این از پولدارتر شدنمون بود یا بی پولی؟!

حمایت یه  بچه ذبستانی بزرگ ترین هدیه ی کودکیم از طرف تو بود. اگرچه هنوزم جایزه ی 6 تا کارت "صد آفرین" رو بعد از سال ها برام نخریدی و با یه چشمک و لبخند ازش گذشتی.

می دونی؟ نوجوونیم و مدرسه ی راهنماییم دردناک ترین قسمت زندگیم بود. جایی که خودمو گم کرده بودم.حتی تورو هم! اما یه چیزو خوب یادمه. وقتی تو دفتر مدرسه می دیدمت با همون ابهت همیشگیت که دلمو آب می کنه, دلم قرص میشد که تو حالا هستی...با من.

جوون که شدم بیشتر حست کردم.بیشتر شناختمت. اول جوونیم بود که به اینجا اومدیم. شاید این بار پولدارتر شده بودیم!

جوونی, جوونی, جوونی...نمی دونم چی بگم.دوران شیرینی بود. یادت هست یا نه! من که لحظه لحظه هاشو هنوزم حس می کنم.نمی دونم می دونی یا نه, دختر مغرور رو محافظه کاری داری. از نوجوونی بود که فهمیدم تو منو دوست نداری یا به اندازه ی مقایسه کردن من-بین بچه هات- دوست نداری. این حس تو جوونی شدید شد.هنوز هم هست. اصلا" به خاطر مغرور بودنم بود که به روم نیاوردم و به تو نگفتم. حالا خیلی از اون موقع گذشته.

راستی یادت هست؟ باید یادت باشه غرور و درون گرایم چه بلایی سرم آورد. هنوز یه ماه هم از اون اتفاق نگذشته و من هر وقت, هر جا که یادش می افتم, یاد رفت و آمدها, یاد نگاه تو -اگه می مردم بهتر بود چون طاقت سکوتتو نداشتم- چشام پر از اشک میشه. یادت هست. یعنی نمیشه یادت بره. حواسم هست. اون جا هم پشتم بودی. مثل همیشه محکم.

وقتی رفتم تو حموم وتو ترسیدی که من خود کشی کنم و مجبورم کردی قفل در رو باز کنم, صدای فریادت منو یاد بچگی انداخت. مثل همون موقع شده بودی. اما با یه تفاوت بزرگ.

صدای هق هق م تو صدای آب گم شد...دخترت داغون شد.

بگذریم...

اما یه چیزی رو نمی دونی. نمی دونی که من سال هاست اون دختری که از 19  سالگی شاغل شد, بعد از رسیدن به خیلی جاها تو زمانی که دختر 20 ساله مثل طاعون بود, 32 سالگی ازدواج کرد رو می پرستم. خیلی وقتا تو تاکسی تو کلاس تو اتوبوس تو مطب دکتر...عکس سه رخ جوونی شو از کیف پولم بیرون میارم و قربون صدقه ش میرم. همون عکسی که بیشتر از همه جا شبیه گوگوش شده.

و می ترسم. می ترسم از نبودنت.از این که نباشی. از بچگی می ترسیدم. همیشه کنار اتاقت گوش می موندم تا صدای نفس هات رو بشنوم و خیالم راحت بشه. هنوزم این کارو می کنم. از نبودنت قلبم می لرزه.

هیچ چیز و هیچ کس نیست که در نبودنت بتونه آرومم کنه. حتی نگاهت یا نوازش دستات رو سرم آرومم می کنه. دستایی که خیلی وقته حسشون نکردم.

اینو می دونی که هر کسی نمی تونه به قلب دخترت وارد بشه..

و حالا...تو شدی قسمتی از قلبم.

حتی اگه دوستم نداشته باشی یا کم تر دوستم داشته باشی...

اهم اهم

این وبلاگ است

وبلاگ واقعی

مال مــــــــــاست :دی