آفتاب بود, نیمکت بود, فقط.......

بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم در اوایل ماه مارچ روی نیمکت رنگ باخته ی کنار شمشادها نشسته باشی. رو به رویت سه راه عریضی باشد که از هر سمت به راه اصلی برسد. سر تا سر مسیر از درخت های پرتقال و کُنار و نخل و شمشاد ها پوشیده باشد. صدای مسحور کننده ی پرنده ها تمام لذتت را برانگیخته باشد. ناگهان بفهمی عادت کرده ای. به بودنت. به بودنش. بفهمی احساست عجیب است. انگار زیر دنده ی چپت رشته ای داری متصل به رشته ای شبیه خودش در همان قسمت از بدن قدرتمندش. که گاهی کشیده می شوند. دردت می آید. به رویت نمی آوری. به خودت قول داده ای در سکوت همه چیز را تحمل کنی. انگار دو طرف چرخ و فلک کوچکی نشسته باشید اما نه دستت به او برسد نه تندی باد بگذارد آرام نگاهش کنی. چرخِش که تمام شود, برود. تا برای بار دیگر منتظرش بمانی. بشود یک رویای همیشگی. صدای دسته ی جیر جیرک ها حواست را به نیمکت رنگ و سو رفته برمی گرداند. رشته ی نامرئی را لمس می کنی. بدانی حتا خودش از این رشته خبر ندارد. بغضت بترکد. نه های و هوی کنی نه ناله و شیون. تند و تند نفس بکشی. بغضت را پاک کنی. به خودت قول داده ای در سکوت تحمل کنی.

آفتاب هست, نیمکت هست, چرا......

اتاق آبی

همه جا پر از نورهای رنگی بود. نور آبی چشمش را اذیت می کرد. بین شلوغی و همهمه چشمان مردش را پیدا کرد. امتدادش را کشید. طولانی بود.رسید به چشمان دخترک. حرف می زدند. دخترک معشوقگی می کرد و مرد قربان چشمان رنگی اش می رفت. دلش گرفت از چشمان تیره اش. نگاه کرد به خم شدن گردن دخترک. به لب هاب مرد روی صورت ِ پر دخترک. دلش گرفت از صورت استخوانی اش. لیوان باریک درون دستش را فشار داد و لبخند زد. به عطر موهای دخترک فکر کرد, آنقدری خوش بود که هنگام گذشتن از کنار مرد چشمانش را ببندد. فکر کرد باید نرم کننده اش را عوض کند. مرد نگاهش را چرخاند. دستان زن را گرفت و چشمک زد. زن لبخند زد, به مرد ِ دخترک.


اتاق کم نور بود. جز رگه های باریک آبی روی سقف هیچ نوری وجود نداشت. به چشمان بسته ی مرد نگاه کرد. به دستان دور کمرش. سرش را روی سینه ی مرد گذاشت. چشمانش را بست. صدای سوت ناطور آمد. هنوز همه چیز آرام بود.

واقعی به شرط چاقو

بدون توجه به ارتفاع زیاد از پله ی یکی مانده به آخر ِ اتوبوس می پرم پایین. ساعت را نگاه می کنم. شش و بیست و سه. هوا هنوز تاریک است. کیف را روی دوشم جا به جا می کنم تا از سنگینی اش کم شود. می دانم وقتی به شهر* برگردم هوا باز هم تاریک است. نفسم را بیرون می دهم. مثل دود سیگار, پر حجم و ناپدید می شود. چشمانم از سرما می سوزد. حرکت می کنم. وارد کلاس می شوم. چراغ ها خاموش است. آنقدر زود رسیده ام که هنوز هیچ کس نیامده. از بی خوابی دیشب کلافه شده ام. روی صندلی وسط از ردیف پیچ شده به زمین می نشینم. خودم را سُر می دهم. سرم را تکیه. چشمانم را می بندم.


در یک ردیف نشسته ایم. بحث می کنیم. تو بیشتر حرف می زنی. طبق معمول مچ گیری همیشگی ات. تکان تکان می خوریم. نمی دانم کجا هستیم. شبیه واگنی کوچک از قطار های درون شهری ست. اما شهر ما که قطار ندارد. از تو خواهش می کنم تمامش کنی. پیشنهاد می دهم در مورد آهنگ های جدید حرف بزنیم. توجه نمی کنی. ادامه می دهی. سمت چپم پر می شود. یک مرد چاق که نزدیک است بیفتد روی من. سرم را روی شانه ات می گذارم. می گویم به جای این حرف ها بیا از خاطراتمان لذت ببریم. ساکت می شوی سرم را رو به گردنت می چرخانم. می گویم این مردک کناری را نگاه کن. انگار می خواهد بنشیند روی پایم. یا آن رو به رویی, با چشمانش دارد می خورد من را. کلمه های آخر را عصبی به زبان می آورم. به روی خودت نمی آوری. می خندی. قیافه ی رو برویی تغییر می کند. زشت تر از قبل می شود. سنگینی مرد کناری بیشتر می شود. نصف بدنم کرخت می شود. با حرص نگاهت می کنم. می خندی. بیشتر می خندی. مرد رو برویی به سمتم می آید. دستت را محکم می گیرم سنگین تر می شوم. صدایم بلند نمی شود. مثل ته مانده ی انعکاس از درون چاه..."دانیال....د..ا..نیـــــــــال"... نگاهم می کنی. خنده ات بند می آید. دستم را می گیری....


همه جا پر نور می شود. پسرک با خونسردی چراغ ها را روشن می کند. نگاهم نمی کند. دفترش را روی میز می گذارد و بیرون می رود. گیج و گنگم. کیفِ سنگین, روی دست چپم ولو شده. یک پرنده گوشه ی سمت چپ تخته ی میخ شده به دیوار, گیر کرده. حدس می زنم مرده باشد. نگاه می کنم. دست راستم دور میز نوشتن ِ صندلی کناری محکم قفل شده.

بلند می شوم. سرم را از پنجره بیرون می برم. هوا روشن است. باد سوزناک. حیاط شلوغ.




* شهر خودم