اتاق آبی

همه جا پر از نورهای رنگی بود. نور آبی چشمش را اذیت می کرد. بین شلوغی و همهمه چشمان مردش را پیدا کرد. امتدادش را کشید. طولانی بود.رسید به چشمان دخترک. حرف می زدند. دخترک معشوقگی می کرد و مرد قربان چشمان رنگی اش می رفت. دلش گرفت از چشمان تیره اش. نگاه کرد به خم شدن گردن دخترک. به لب هاب مرد روی صورت ِ پر دخترک. دلش گرفت از صورت استخوانی اش. لیوان باریک درون دستش را فشار داد و لبخند زد. به عطر موهای دخترک فکر کرد, آنقدری خوش بود که هنگام گذشتن از کنار مرد چشمانش را ببندد. فکر کرد باید نرم کننده اش را عوض کند. مرد نگاهش را چرخاند. دستان زن را گرفت و چشمک زد. زن لبخند زد, به مرد ِ دخترک.


اتاق کم نور بود. جز رگه های باریک آبی روی سقف هیچ نوری وجود نداشت. به چشمان بسته ی مرد نگاه کرد. به دستان دور کمرش. سرش را روی سینه ی مرد گذاشت. چشمانش را بست. صدای سوت ناطور آمد. هنوز همه چیز آرام بود.

نظرات 11 + ارسال نظر
برای دخترم چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ق.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

عجب موجوداتی هستیم ما زنها ... همه چیز جایی برای پذیرفتن داره تو دنیامون ... حتی خیانت ... البته یکم مبهم مینویسیا خانوم ... امیدوارم ماجرا رو درست متوجه شده باشم ... گرچه من خودم عاشق مبهم نویسیم ... حالا منظر داشتان تو هر چی که بوده برداشت من اینه که زن چشماشو میبنده به روی هر چه خیانت و نامردیه وقتی پای دل به میون باشه ... البته خیلی ها هم هستن که حماقت همجنساشونو مایه عبرت قرار میدن و همچین تمایلی هم به بستن چشماشون ندارن ... به خاطر همینه که مردا میگن دیگه یه زن واقعی پیدا نمیشه و زن هم زنای قدیم ...

سلام
بله برداشت ها متفاوت و مهمن.
زنِ من نه پذیرفت نه جنگید...تنها فعلن منتظر موند.

حسین جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:08 ب.ظ http://ho3yn.ir

عطر موهای دختر
می آم می آم

سلام
میره!

سیاوش پاکسرشت شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ http://mr.pakseresht.info

احتمالاً آرامش قبل از طوفان!
نه؟

سلام
احتمالش زیاده...
و البته حالا طوفانش هم به پا شد

Chap dast شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ

دوس دارم ی اسم بذارم رو تو!!! از اولین باری ک اینجا اومدم این حسو دارم ولی فعلن هیچی پیدا نکردم برات!!
این پست برخلاف ِ عنوانش هیچ آرامشی نداشت!!!!! ی چیزی بود شبیه مرداب!!! روش ساکت, تهش پرتلاطم!!... پشت ِ این پست هیچ آرامشی نبود...

سلام
یه اسم واقعی که رو آدما می زارن یا یه صفت؟
اگه اولی منظورته, بذار خودم بهت بگم.

زنِ نوشته من خواست چند دقیقه در لحظه زندگی کنه...فکرش متلاطم و کثیف بود....فقط به چند دقیقه زندگی لحظه ای نیاز داشت

نیکوتین داغ یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ http://hot-nicotine.blogfa.com/

انگار روح آدمی کنده می شود و می رود به یک ماشین لباس شوئی! می چرخد... مــــــــــــــــی چرخد...

سلام
تمیز هم نمی شود...خرد می شود...کثیف تر از قبل

ناصر یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ http://introspection.blogsky.com

نفرت دارم...بیزارم از این نظاره گر بودن ها!

تجربه اش کرده ام:|

سلام
و من نظاره گر بودم تجربه شدنش رو...واقعن تنفر انگیز هست.

غریبه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ http://gharibeh70.blogsky.com

با خودم هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا این دفه این سکوت و دوست نداشتم و فکر میکنم نوعی خود درگیری یا نوعی کلنجار دارم میرم با خودم

سلام
خود درگیری برای تصمیم نهایی نتیجه ش گاهی سکوت میشه

محبوبه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ http://mzm.blogsky.com

سلام غریبه هستم که الان با اسم واقعیم اومدم لطفا ادرس وبلاگمو عوض کن

سلام
من فکر می کردم دنیا هستی :)

محبوبه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ http://mzm70.blogsky.com

ادرس درست اینه

اول کاری فراموش کردی...:دی

vagrant پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.vagrant.blogsky.com

هی !

هی! :))

حسن آذری شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

سلام عزیز بزرگوار. مثل همیشه که با چراغ می آئید دعوتید به خواندن و گفتن.

سلام
ممنون و حتمن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد