امروز: بعد از ماه ها وارد ساختمون بشی. یه نگاه از پایین بندازی و سرت رو بلند کنی تا طبقه ی آخر بره. یهو دلت بلرزه. یاد همه ی روزایی بیفتی که با کلی بدبختی خودت رو به اونجا می رسوندی. یاد گوشه گوشه های راه پله ش که درد کشیدی و درد. یاد نگاه کردن به تک تک ِ عکسای رو تخته های تو راه پله و حفظ کردنشون تا صدات بزنن بری. یاد تک تک ِ صندلی هایی که از رو بیکاری و انتظار شمردیشون، با آدمای روش، بی آدمای روش. یاد اینکه چندبار با چشمای گریون از ساختمون اومدی بیرون. یاد امیدهای الکی. یاد ناامیدی های واقعی. یاد اینکه آخرش چی شد! آخراش حتا برات مهم نبود که چی میشه. یاد اینکه همه چی به خیر گذشت. همه چی به خیر گذشت؟ یاد اینکه الان هم برات مهم نیست چی میشه ولی هرکاری کردی نشد وقتی وارد ساختمون میشی بوی اون روزا سمتت نیاد. یاد اینکه اون ساختمون شده برات مرگ و زندگی ِ اجباری.
مهم نیست دیروز و امروز چطور گذشت. مهم اینه که چیزایی بودن که حالا نیستن. که فکر کردن به هردوشون عذابه.
و اینکه من خسته شدم از تکرار ِ این عذاب ها.
اضافه نوشت: دیروز امروز، کافه ای که بارها نشستیم و موکا خوردیم. یادته؟