به همین سادگی

/دختر/- دلش حرف زدن می خواست. حرف زدن های بدون ترس و دغدغه. حرف زدن های آرام...

/پسر/- آرام حرف زد. حرف زد و آرام نزدیک شد. نزدیک شد و آرام لمس کرد. در هم پیچیدند..غلت زدند..دور ِ هم گشتند..دست هاشان در امتداد خط ها کشیده شد.. و به اندازه ی هزار بــــــار "آهــ" کشیدند.

دست ها و صورت های خونی شان را که پاک کردند,

/پسر/-/پر از خواستن های دوباره/-/تایپ کرد/- تو یکی از بهترین ها هستی. تشکر برای همراهیت.

/دختر/-/لبخند تلخی زد/- تشکر برای این که هر شب بین قبلی و بعدی, از من هم آناتومی ِ3ک30 می سازی و من می شوم جعبه ی تـــ..جــ..ا..و..ز..تــــ.

/تایپ کرد/- تشکر از تو. لعـــــنت به من.

فرق میکنه عزیزم!

امروز در حالی که شلوار نیم بگِ قهوه ایمو با مانتوی خنک ِ تابستونی پوشیده بودم, با همون کتونی جین شلی شبیه آل استار و در حالی که گردن یه شیشه دلستر تلخ رو بین دوتا انگشتم گرفته بودم و گاهی سیم هندز فری همراه با خم شدن گردنم به عقب تکون می خورد و در حالی که از کوچه پس کوچه های میان بر به سمت  خونه -خاله- می رفتم -همون  کوچه هایی که روی جدول های کناریش همیشه ردیف, پسر نشسته- به این نتیجه رسیدم که:


بین مشکلات رو تقسیم کردن و منطقی بازی در آوردن و انصاف و همه چی فیفتی-فیفتی و تموم شدن یه قسمت از زندگی,

در صورتی که آخرش خودت هم راضی باشی و تایید کنی ایراد و اشکالاتت رو,


و


بین ناتوانی تو تقسیم کردن مشکلاتی که گند زده به زندگیت, به هویتت, به استقلالت, فقط به خاطر چند تا حرف راستکی, چند تا جواب راستکی که اگه دروغم گفته می شدن به هیچ جای هیچ کسی بر نمی خورد و تموم شدن دوباره ی یه قسمت دیگه از زندگی ِ منگنه شده به زندگی تموم شده قبلی,

در صورتی که هر جور حساب کنی, از هر طرف نگاه کنی, با هر وسیله ای سبک سنگین کنی, نتونی حتی مسئولیت یه کم از این مشکلات رو به گردن بگیری,

تفاوت هست. یه تفاوت بـــــــزرگ.


تو اولی می تونستی بعدش باز هم حس و حال خوبت رو نسبت به صاحب 50 نگه داری و گاهی با یه لبخند گشاد ازش پذیرایی کنی.

اما تو دومی, تنها تنفره که برات باقی مونده. حس خوب رفته به ...

این تفاوت بزرگیه. که گاهی قلمبه میشه و فشار میاره و می ترکه.

 

Never Let Me Go

"هیلشم" موسسه ای مرموز در عمق خاک انگلستان. و کودکانی که آینده ای خاص دارند. کودکانی که پرورش یافته اند تا خود را افرادی خاص تصور کنند: عاری از هر گونه دغدغه ی آینده و عاری از عشقی که جاودانگی با خود دارد.

"برای زندگی شما برنامه ریزی شده. اول بزرگ می شین, بعد قبل از اینکه پیر بشین, حتی قبل از اینکه میون سال بشین, شروع می کنین به اهدای اندام های حیاتیتون. شماها واسه همین به وجود اومدین."

"روی لبه ی تختش نشستم و نوازشش کردم. دفعه ی اول نگران بخیه های بعد از سومین عمل اهدایی ش بودم...." و دوست داشتنی که امید به با هم بودن و انتخاب راه ِ میان بر را پررنگ می کرد. شاید چیزی بیشتر از "دوست داشتن".




"هرگر رهایم  مکن" اولین و آخرین کتابی بود که به تو هدیه دادمش.

برای جمله ی آخرین صفحه ش ساعت ها فکر کردم.

اعتراف می کنم: گاهی اشتباهات احمقانه ای انجام دادم.اشتباهات احمقانه ای به بزرگی ِ تو.


شیتوریو کِن شی کان

دمای آب ولرم که هر چند ثانیه یک بار با فشار خنک میشه رو انتخاب می کنم. میرم زیر دوش. دست می کشم یه ساق پای چپم. از درد چشام بسته میشه. می دونم تا چند دقیقه دیگه این یه وجب و نیم سرخی ورم کرده ی روی استخوان ساقم کبود و سیاه میشه.

این حتما" از شانس منه بین اون همه استان که اومده بودن کسی جلوم قرار گرفت که خطا کردن رو از درست جنگیدن بیشتر بلد بود.

توی تاتامی رفتم. یه خطا دوتا سه تا...پامو که هدف گرفت خم شدم. از درد دندونام قفل شده بود. داور اخراجش کرد. بلند شدم یه چیز بهش بگم سنسی م جلو دهنمو گرفت. بعدش فقط درد بود و درد و اسپری بی حسی و ادامه دادن مبارزه...

هنوز زیر دوش حموم نشستم. لبخند می زنم. اول شدن بین کلی استان یه حس وحشتناک خوب بهم میده حتی اگه رنگ مدال طلاش بعد از چند ماه بره یا جنس کاغذ قدر دانیش بی کیفیت باشه یا هیچ جایزه نقدی نداشته باشه. همین که الان از خودم راضی هستم به دردش می ارزه.

پامو جمع می کنم, بغلش می گیرم و می خندم...


حاشیه:

خواهرم میگه به خاطر لذت معنوی جون دادی اگه جایزه مادی داشت فکر کنم یه طرفتو فلج می کردی :دی

تو تایم آخر که از کنارش رد میشدم کنار گوشش محکم گفتم "خیـــــــــلی بی شرفی" و لبخند زدم.

تشکر:

از مسئول قرعه کش محترم که بچه های کرمانشاه رو با من رو برو نکرد...قلبم ضعیفه آخه :-s


Unilateral Avenue

ساعت ۹ شب. مستقیم جلو. چپ عقب. چپ جلو. خلاص. دستی بالا. یه گوشه ی خیابون. تو این فکرم که راست میگه*. من یه تصادف ناجور داشتم. غرورم باعث شد فکر کنم خیلی بلدم گازشو گرفتم و رفتم...تند...خیلی تند...افتادم. نه تو چاله. نه تو چاه. تو یه دره ی عمیق.

وقتی بیرونم آوردن نه از بستری کردن خبری بود نه از روحیه دادن و ناز کشیدن. به جاش پر بود از کنایه و طعنه زدن. پر بود از توقیف شدن و لگد خوردن.

شاید جسم زخمی با گذشت زمان خوب بشه اما روحیه و درون لت و پار من نه. انگار زمان وایساده.


به شیشه می کوبه. در رو باز می کنم میشینه کنارم: حواست کجاست؟ یه ساعته از دور دارم شکلک در می آرم قفل رو باز کنی. همه مردم دیدن جز تو.

من: غذارو گرفتی؟

- آره. بیا این ور جاتو با من عوض کن نمی خواد رانندگی کنی با اون دس فرمونت.

من:


توصیه اخلاقی: حالا به خاطر مدت زمان بیشتر و تجربه بیشتر, رانندگی تون از خواهر کوچیکتون بهتره نباید انقد تو سرش بزنین که! یه کم لطافت. یه کم مهربونی.


Moz رفتیم


* یه دوست خوب مجازی