واقعی به شرط چاقو

بدون توجه به ارتفاع زیاد از پله ی یکی مانده به آخر ِ اتوبوس می پرم پایین. ساعت را نگاه می کنم. شش و بیست و سه. هوا هنوز تاریک است. کیف را روی دوشم جا به جا می کنم تا از سنگینی اش کم شود. می دانم وقتی به شهر* برگردم هوا باز هم تاریک است. نفسم را بیرون می دهم. مثل دود سیگار, پر حجم و ناپدید می شود. چشمانم از سرما می سوزد. حرکت می کنم. وارد کلاس می شوم. چراغ ها خاموش است. آنقدر زود رسیده ام که هنوز هیچ کس نیامده. از بی خوابی دیشب کلافه شده ام. روی صندلی وسط از ردیف پیچ شده به زمین می نشینم. خودم را سُر می دهم. سرم را تکیه. چشمانم را می بندم.


در یک ردیف نشسته ایم. بحث می کنیم. تو بیشتر حرف می زنی. طبق معمول مچ گیری همیشگی ات. تکان تکان می خوریم. نمی دانم کجا هستیم. شبیه واگنی کوچک از قطار های درون شهری ست. اما شهر ما که قطار ندارد. از تو خواهش می کنم تمامش کنی. پیشنهاد می دهم در مورد آهنگ های جدید حرف بزنیم. توجه نمی کنی. ادامه می دهی. سمت چپم پر می شود. یک مرد چاق که نزدیک است بیفتد روی من. سرم را روی شانه ات می گذارم. می گویم به جای این حرف ها بیا از خاطراتمان لذت ببریم. ساکت می شوی سرم را رو به گردنت می چرخانم. می گویم این مردک کناری را نگاه کن. انگار می خواهد بنشیند روی پایم. یا آن رو به رویی, با چشمانش دارد می خورد من را. کلمه های آخر را عصبی به زبان می آورم. به روی خودت نمی آوری. می خندی. قیافه ی رو برویی تغییر می کند. زشت تر از قبل می شود. سنگینی مرد کناری بیشتر می شود. نصف بدنم کرخت می شود. با حرص نگاهت می کنم. می خندی. بیشتر می خندی. مرد رو برویی به سمتم می آید. دستت را محکم می گیرم سنگین تر می شوم. صدایم بلند نمی شود. مثل ته مانده ی انعکاس از درون چاه..."دانیال....د..ا..نیـــــــــال"... نگاهم می کنی. خنده ات بند می آید. دستم را می گیری....


همه جا پر نور می شود. پسرک با خونسردی چراغ ها را روشن می کند. نگاهم نمی کند. دفترش را روی میز می گذارد و بیرون می رود. گیج و گنگم. کیفِ سنگین, روی دست چپم ولو شده. یک پرنده گوشه ی سمت چپ تخته ی میخ شده به دیوار, گیر کرده. حدس می زنم مرده باشد. نگاه می کنم. دست راستم دور میز نوشتن ِ صندلی کناری محکم قفل شده.

بلند می شوم. سرم را از پنجره بیرون می برم. هوا روشن است. باد سوزناک. حیاط شلوغ.




* شهر خودم

نظرات 14 + ارسال نظر
یاس وحشی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:28 ب.ظ http://yaasevahshi.ir

درود بسیار رفیق...
این "روزرویاها" همگی نشات گرفته از دون پر تلاطم ما هستند. اگر بدانید چقدر از این نوع نیمه خواب های عجیب و البته بسیار واقع گرایانه می بینم...

توصیفاتتون عالی بود...

درود
همه از فکر و خیال های شبانه روز به وجود میان...فکر و خیال های وحشی و سیاه...بله

لطف دارین رفیق

کیمیا موبایل دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ http://www.kimiamob.com

دانلود جدیدترین نرم افزار ها و بازی های موبایل به همراه آخرین اخبار،در کیمیا موبایل.

منتظر حضور گرمم نیستی؟ چرا نیستی؟

سیاوش پاکسرشت دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ http://mr.pakseresht.info

واقعاً نمیدونم چی بگم راجب این نوشته ات
هرکار کردم مجسم نشد

اما من هر کار کردم مجسم شد .

نیم من دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ http://n-toranj.blogsky.com/

نور بزرگترین دروغ تاریخ بود
حالا می دونی چرا؟

نه...چرا؟

ناصر دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://introspection.blogsky.com

ذهنم اسامی را خوب ثبت میکند...ثبتش کنم به نام دانیال؟؟یا اسم مستعار داده اید؟؟اصلا حدسم درست است؟؟
پناه بردنت را دوست داشتم...مگر چند نفر همچین ارزشی دارند که در خواب هم بهشان پناه ببری؟حدسم باید درست باشد!

صرفن یه اسمه, برای روان تر شدن متن....حتا اگه جدا از متن, صرفن یه اسم نباشه.
پناه بردن نا خود آگاهی بود...عجیب بود

بهروز(مخاطب خاموش) دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام...


تنها چیزی که مصداق نداشت...صدای تو بود.

سلام
هوم؟

نیم من دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://n-toranj.blogsky.com/

توچیزی رو می بینی که می بینی
این همه ی چیزی که نیست که وجود داره

آها

غریبه سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ http://gharibeh70.blogsky.com

سلام من ترجیح میدادم همون طور تاریک بمونه

سلام....شاید من هم

رضا سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://malche.blogsky.com/

من دارم نظر میدم راجع به چیزی که درکش نمیکنم
مجبور که نیستم یعنی فقط معنا و بیان و نگرفتم
یعنی از اول به قصد صحبت کردن راجع به فن نگارش شروع کردم به نوشتن این نظر که شد معدن مشکل نگارشی
تا اینجا هرچی گفتم رو کلا" ندید بگیر یا جدی نگیر یا فکر کن کلا" نگفتم
حالا از این جا به بعد نظرمه(دقیقا از همینجا)
توصیف های خوبی داشتی
نمیدونم این چیزی که چشم من و گرفت اسمش تو صیفه یا چیزه دیگه
اما احتمالا" رسوندم اون چیزی رو که میخواستم بگم

یا نرسوندی یا هنوز نرسیده
اگه منظورت اینه که مشکل نگارشی داره, راستش من هیچ ادعایی ندارم که چقدر خوب و بی غلط و فلان و فلان می نویسم...در واقع شاید حتا بد می نویسم...اما می خوام بنویسم. اگه منظورت این نبود که من اشتباه فهمیدم.
دقیقن از همون جای نظرت هم ممنون از نظرت :)

ناصر سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://introspection.blogsky.com

اسم از دنیای جدا از متن در متن آورده شده،میتونست هر اسمی باشه ولی یک چیزی خارج از متن اسم رو خاص کرده...ثبتش میکنم به نام دانیال

نخند...هر طور راحتی
راستش دست گذاشتن روی یه کلمه بی اهمیت بین این همه کلمه اصلن خوشایند نیست.

مرد بارانی چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ

خیلی گیرا بود
نمیدونم چه طور حست و نگرفتن
واقعا قشنگ نوشته شده بود
همه چیز بینهایت واقعی بود
سرما .. خواب و نیمه خواب
دست و دسته ی صندلی
آفرین .. آفرین

به هر حال نوع خوندن و تصور کردن هر کسی متفاوته. حق میدم هر شخصی خوشش بیاد یا بدش بیاد اما ایراد گرفتن رو اصلن نمی پسندم.
مرسی

راستی حالِ شما؟؟

ناصر چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://introspection.blogsky.com

ببخشید...فقط نظرم رو گفتم

نیازی به "ببخشید" نیست. اون لحظه ناراحت شدم و بعدش فراموش کردم.
امیدوارم شما از من ناراحت نشده باشی.

شهلا7 پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

تاریکی رو ترجیح میدم!
بهتر نیست؟

نمی دونم...شاید

vagrant پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.vagrant.blogsky.com

تو این پست نوشتنت رو دوست داشتم
انگار که کاملن ازلی درست چیده شدن واژه ها
آفرین !

سلام و ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد