با آستین ِ دوتا زده و یقه ی تا دکمه دوم باز, توی مبل فرو میره و گردنش رو راست می کنه: سنگین شدی!
همون طور که ایستاده یک قدم و نیم عقب میاد تا به آینه قدی برسه. دست به کمر نگاه می کنه: کو؟ کجام؟
دستاش رو تو هم گره می کنه: اخلاقت رو میگم. سنگین شده. تیز و سخت شده. مثه سگ.
به سمتش می چرخه, به دستای محکمش نگاه می کنه: پس مواظب باش گازت نگیرم. خنده ی ریزش میشکنه.
با یه حرکت بلند میشه و به سمتش میاد. پشتش می ایسته. نگاهش از روی موهای کوتاه پشت گردن و شونه میگذره تا به چشمای تو آینه ش برسه. نفسش سنگین میشه[بعد از اون اتفاق و اون همه بحث, رفتارش عوض شده] چشماش رو ریز می کنه و جدی: باید اول مطمئن بشم واکسن هاریت رو زدی. [پوووووف حتا نگاهش]
سرش رو می چرخونه و می گرده دنبالش: راستی عروسک مخصوص من کو؟
اوممم... سگه رو میگی!...اوممم...بچه ی فامیل خوشش اومده بود...دادم بهش.
لبخند می زنه [اون یه یادگاری بود از طرف من هه!]
با بی تفاوتی: راستی اگه چیزی می خوای بخوری خودت بردار.
اوممم..بزار ببینم چیا داری. جلوی دی وی دی پلیر خشکش می زنه: اوه!....مارک آنتونی...بیا...بیا برقصیم. سالسا...همون که دوست داریم.
نه الان نمیشه [چرا دست از سرم برنمی داره!]
دستش رو می کشه: خواهش می کنم بیا...بیا باهم برقصیم.
دستش رو ول می کنه: بمون برم بالا لباسم رو عوض کنم.
نگاه می کنه...به آینه قدی, به جای خالی عروسکِ مخصوص, به قاب آهنگ روی میز.
فکر می کنه...به خودش...به خودشون....به هیچی...
روی کاغذ کنار آینه می نویسه: چرا....ما....من میرم....منتظرم نمون
احساس کردم دختره بالا نرفت
دختره رفت
از توی آینه
شاید می خواست نبینه که خیلی چیزا رو خط زده
حالا از کجا فهمیدم اون که رفت بالا دختره بود؟
می دونی!! احساست درسته...اشتباه از نگارش من بود...
ممنون از حس درستت
بعد از حدود سه هفته...چه غمگین آمدید!
سعی کردم...خیلی سعی کردم...نشد.
سلام...
خوش برگشتی
از پله ها اومد پایین...
چشمش افتاد به یادداشت...
چرا ما؟
برو...اما تو منتظر بمون.
سلام
ممنون
اما من فکر می کنم گفت: گور ِ باباش.
نوشته هات نشون میده خیلی درگیری! البته فکر میکنم! مشکلی برات پیش اومده؟
درگیری های دیگری ست...باید بهش توجه کنم.
یکی از خطوط خاکستری به سیاه تغییر رنگ داد...:)
میدونی،معمولا اونی که بیشتر تلاش میکنه،و به واقع تلاشی یکجانبه میکنه وقتی کم میاره یهو میذاره میره...اینجور آدما بابت حماقتشون پیش دلشون شرمنده ن...حداقل من که اینجور بودم:|
بله :) اشتباه از من بود
می دونم...خیلی هم خوب می دونم :/
به نظرم گاهی رفتن به ماندن ارزشش بیشتر است
اولش خواست بپرسد "چرا..."
بعدش آمد از خودشان بگوید "ما..."
دید جواب همه ی "چرا" ها را می داند...دید دیگر از "ما" گفتن دردی را دوا نمی کند...از خودش نوشت.
با سلام دعوتید به مختصری شعر.و حرفهای شما...
سلام
سنگینی ِ آه ِتُ پشت نوشته هات حس میکنم ;)
چه بد...سنگینیش اَوت آو لیمیت شده...
لذتی که تو تاکسی هست تو انال س-ک-س با یه باسن برزیلی زیر افتاب داغ نیست.اووووفففففف
هووم!