چون که دیوونـم...!

توهم دیدنت در خیابان ها و چهارراه و راهروها، بر اثر بی خوابی، شیرین ترین رویای این روزهای تلخ و سخت است.

دردناکی است که از رگ های تیره ی ظاهر شده روی شقیقه ها عبور می کند و تیر می زند سر را.

"دخترک در طبقه ی سوم دانشکده ناگهان ایستاد. چشم هایش را مچاله کرد...انگار سرش تیر می کشید."

نظرات 5 + ارسال نظر
عاصی پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ب.ظ http://pelak12.blogfa.com/

باید رگ های کنار شقیقه قابلیت ِ ترکیدن داشته باشند... همینطور ایستاده باشی و خون شره کند روی صورتت... از کنار ابروها بریزد روی مقنعه ت... بعد دوباره خیلی سریع خوب شود، جای زخمش نماند... هیچ لکی رو صورت و لباست نباشد... تو خوب شوی. نبینی ئش. سرت تیر نکشد...

همین روزهاس که بترکه، بپاشه به زمین و آسمون...خوب شدنی در کار نیس...

پاسبان جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ب.ظ

شاید "چون که می فهمی."

شاید هااا

یاس وحشی شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ق.ظ

یادش نمی آمد آخرین بار، در کدامین کلاس ِ نامشروع ِ عشق تو را خوانده بود. امان از ایوان ِ درس! درس پس دادن در ایوان ِ زمستانی و خیال چه ترکه ها که به تن ِ حوصله نمی زند...!

محشر بود رفیق... ادامه اش را نوشتم؛ با اجازه.

دیگر حوصله ی زندگی را نداشت...
ممنون...خواهش می کنم

امیر یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ب.ظ

عادت بد و مزخرفیه که تو جاهای بی ربط آدم دنبال دیدن یه آدم باشه

توهم...بی خوابی

آنیل سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ http://papli-z.blogfa.com

پست سیگارُ دوست داشتم :)

ممنون :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد