The Longest Night Memory

همه اش به ایستادن من روی بالکن ِ ساختمان تازه گذشت. در حالی که با موهای نیمه خیس, آستین بلند کاموایی ِ یقه هفت ِ سورمه ای ام را پوشیده و دستانم را تا ته داخل جیب های شلوارم فرو برده بودم, روی بالکن باریکی ایستاده بودم که خیلی اتفاقی با چند کوچه اختلاف, رو به روی حیاط خانه ی دوبلکس ِ قدیمی اسرار آمیز ساخته شده بود.

و تا وقتی اسرار آمیز بود که تا چند هفته مهلتم داد حدس بزنم آن جا کجاست.

حالا دیگر اسرار آمیز نبود. حالا می دانستم آن جا خانه ی عمویم است و بعد از 20 سال این را فهمیده بودم. آن جا ایستادنم به خاطر دوست داشتنش نبود که ابدن احساسی نداشتم. تنها برایم جالب بود دیدن آدم های جدیدی که گذشته مان از یک گوشت و استخوان هست.

حواسم را که جمع کردم در نیمه باز را دیدم و پسری که روی ایوان ایستاده بود. حدس زدم همان پسری باشد که اسمش را چند روز پیش فهمیده بودم. سرش را بلند کرده بود و اطراف را نگاه می کرد. یکهو با تمام وجودم خواستم دستانم را در هوا تکان دهم تا نگاهم کند و فریاد بزنم "هـــــی! میــم عزیز! سلام. من دختر عموی هم سنت هستم . فلانی ام. هی میبینی من رو! سلام..." بلند بخندم و خوش حال باشم از پیدا کردن فامیل جدید.

به خودم که آمدم دندان هایم را محکم روی هم فشار می دادم و ناراحت بودم از وارد شدن به منطقه ی ممنوعه در حالی که ممکن بود حرکت بدی کنم. از سردی هوا بیخیال ِ ماندن روی ایوان شد و داخل رفت. شجاعت انجام این کار را هم نداشتم. صدای افراد داخل سالن آمد که تا غروب هیچ کدام هندوانه دوست نداشتند و هندوانه ی من را به اصرار که مگر می شود این شب بی آن بگذرد خریده بودم, شیرین و خوش مزه می گفتند. یادم آمد که همیشه چقدر منتظر قسمت هندوانه اش می ماندم. در بالکن را باز کردم و تا خود سالن دویدم.


همه اش همین بود. البته نه همه ی همه اش, فقط قسمت غیر تکراری اش همین بود.


تیک1: موقع خوندن تفسیر فال یه جمله ش هنوز تو سرم می پیچه. "محبوبیت از دست داده ی خود را باز می یابی". اتفاقی که ماه ها منتظرش بودم و حالا انگار داره پیش میاد. محبوبیت باز یافته در کنار اعصاب از دست رفته و ضعیف! دیگه فایده ای نداره.


تیک2: انقدر تخمه مصرف کردم که هنوزم نوک زبونم می سوزه :)