چشم، تو بگو، میگم چشم

23.1.93

ساعت هفت و نیم ِ صبح بود که با چشمای پف کرده و هنوز خسته از روزهای قبل و دنبال ِ خوابم رو مالیدم و بلند شدم. باید می رفتم و خودم رو معرفی می کردم برای کارآموزی. همیشه برای رفتن به یه محیط جدید انقدر استرس دارم که شبش سخت خوابم می بره. اما دیشب سریع خوابم برد. هنوز خستگی سفر از تنم نرفته. خوش و بش های آقای مسئول و قضاوت تو فکرم درباره ی خانوم ِ مسئول تو همون چند دقیقه ای که دیدمش استرسم رو کم می کنه. روزا مشخص میشه و کارم تموم میشه.

یکم پیاده میرم و بعدش تاکسی می گیرم. دم در قبرستون پیاده میشم، میرم سر خاکش. همیشه به سختی جاش رو پیدا می کنم. بالا سرش می ایستم، بعد رو پاهام می شینم. همیشه وقتی دورم کلی حرف دارم که باهاش بگم. کلی غر غر های همیشگی دارم که براش بزنم، اما وقتی نزدیکش میشم فکرم ساکت میشه، هیچی داخلش نمیاد. همین جوری زل می زنم تا زمان بگذره. نمی دونم حتا زمان تند هم نمی گذره. بعد از چند دقیقه بلند میشم و تو سرمای صبح کلی پیاده میرم و آهنگ گوش میدم. می رسم خونه. دراز می کشم، خوابم می بره. چند ساعت دیگه ش یه راه ِ دو ساعته رو میرم تا برسم دانشگاه. خسته کننده س. بیشتر از کلاس و درس خشکش، راهش خسته م می کنه، چهار سال ِ مدام. موقع برگشتن باید با "ن" قرار بذارم تا با هم بریم برام کادو بخره. قرار می ذارم. می بینمش. از این سر شهر تا اون سر شهر. از اون سر شهر تا جایی که هم رو دیدیم و نزدیک خونه س. همه ی شهر من رو می کشونه تا کادویی خودش و کادویی های سفارشی ِ دیگران و شیرینی برام بخره. خوبی ِ شهر کوچیک هم حتمن اینه. بعدش میام خونه. چندتا شیرینی تند تند می خورم، جبران چندتا روز قبل که لب به شیرینی نزده بودم. بعدش لپ تاپ رو روشن می کنم و همه چی رو چک می کنم. همراهش آجیل هم می خورم. بعدش می شینم منتظر. منتظر مهمونایی که گفته بودم بهشون کیک نمی خرم. مهمونا میان. کادویی میدن، بوسم می کنن، می زنن، می رقصن، حتا می خندن. نگاهشون می کنم. چند ساعت بعد همگی میرن. خسته م. از خودم چندتا عکس می گیرم. دفترچه ی سیاهم رو باز می کنم از جایی که علامت زدم. توی صفحه ی بیست و سوم جایی که نوشتم "فردا تولدمه. "س" نیست، "م" هم نیست، خیلی ها نیستن، استرس دارم، کاش فردا نشه." خط می کشم و می نویسم "کاش امروز نمیشد."

"قول بده روی آگهی عکس خودم باشه. قول میدی؟"

"فکر کن غروب ِ یه روز بارونی با صدای بلند ِ شُر شُر روی شیروونی و پنجره، در اتاق رو باز کنی و به سرعت واردش بشی. وسط اتاق بایستی و به پرده ی رنگ رفته ی معلق تو هوا نگاه کنی. به سه خط پارگی روی چین هاش به خاطر استفاده ی زیاد از گیره ی جمع کننده.به تعداد زیاد دونه های بارون روی سرامیک کف اتاق. به چراغ های زیاد مودم نگاه کنی و به چراغ سبز روشن ِ روی کیس که نشون بده تازگی برق رفته. چراغ کنار لپ تاپ که با یه ثانیه تاخیر روشن و خاموش بشه و نورش روی دیوار بیفته. یه ساعت پیش بود که درش رو محکم بستی و از اتاق بیرون رفتی. به تابلوهایی که روی دیوار زده شدن نگاه کنی و ببینی هیچ کدومش سلیقه ت نبودن جز همون پازلت که قابش گرفتی و جاش یه تابلوی منظره رو کشیدی پایین. به لباس های تلنبار شده روی تخت نگاه کنی. به ادکلن ها و اسپری های زیادی ِ روی میز آرایش. به دوتا رُژی که تازه خریدی. به گل های خشک شده ی ردیف شده کنار هم نگاه کنی که هیچ کدومشون برای تو نبودن. به قفسه ی کتاب هات هر موقع مرتبشون می کنی جز داستان نوشته شده ی داخلش، یه داستان دیگه همراشه که وقتی خریدی و خوندیش چه اتفاق هایی می افتاد. به کتاب های درسیت نگاه کنی و اسلایدهای پرینت گرفته شده که یه گوشه روی هم بالا اومدن.

فکر کن تنت یخ زده باشه. کرخت شده باشه و سرپا وسط اتاق مونده باشی، اون وقت آخرین جایی که نگاه می کنی تنها کشوی شخصیته که نزدیک زمینه، پایین ترین جای ممکن."


"خب! بعدش!"


"دیروز بعد اینکه همه ی اتاق رو سَر سَری یه نگاه انداختم، دوست داشتم کمد شخصیم رو باز می کردم و همه ی خرت و پرت و وسایل هامو کنار می زدم، همه ی سیگارهایی که جمع کرده بودم رو کنار می زدم و دستم رو تا آخر می بردم تو تا برسم به کالیبر ِ سی و هشتَم....دیروز اگه یه کالیبر 38 داشتم.....خم می شدم و از کمد درش می آوردم........اون وقت دوباره وسط اتاق می ایستادم و دستم رو بالا می آوردم نزدیک سرم...........دیروز و خیلی روزای قبل ترش اگه یه کالیبر 38 داشتم..................... ."

خیلی...

...راست است آدم هایی که در زندگی مان قدم می گذارند، حالا با هر عنوانی، همه یا بخش بزرگی از زندگی مان را تغییر می دهند،....بعضی ها انرژی می دهند، خوشحال میکنند، اعتماد به نفس میدهند، آدم را بالا می برند، حالا گیریم بعدش بزنند زمین یا همان بالا نگه دارند، تحت تاثیر های مثبت ِ خودشان قرار میدهند...به هرحال دوره ی بودنشان انقدر با خوبی همراه است که بدی های کوچک و بزرگ نادیده گرفته می شود. بعضی ها انرژی ِ آدم را می گیرند و جایش ناراحتی، استرس، فکر و خیال های اذیت کننده و نا امنی به آدم می دهند. اصلن یکهو فضای روحی را به ته ِ ته ِ ته ِ ته می رسانند.


فرض کن به نفر دستت رو بگیره و ببره کنار ِ استخر، با دونستن این که تو از شنا بدت میاد و می ترسی. اون وقت آروم از پایه شروع کنه و بهت یاد بده. اون وقته که میتونی همه ی کلک ها و حقه های بازی ِ زیر آب رو یاد بگیری. بدون اینکه بترسی یا خفه بشی. اون وقته که می تونی پا به پاش شنا کنی و لذت ببری. شاید بعدش زیاد مهم نباشه چی پیش میاد.

حالا فرض کن یه نفر تورو ببره کنار ِ استخر، با دونستن این که تو از شنا بدت میاد و می ترسی. اون وقت هولت بده تو آب و سرت رو زیر آب نگه داره، انقدری نگه داره تا به مرز خفگی برسی و بیهوش بشی. اون وقت بکشدت بیرون. محبت کنه و خوبی هاش رو یادت بیاره و بخواد ببخشیش.


"من کدومشون بودم برات؟"

"خودت بهتر می دونی"

پاییز بود

یکهو چشم باز کنی و ببینی دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را پشت سر گذاشتی و بزرگ شدی. حالا شاید زیاد هم بزرگ نشده باشی اما مجبورباشی بزرگ تظاهر کنی. چشم باز کنی و سر بچرخانی. به آدم های اطرافت نگاه کنی. اصلن یکهو دلت بخواهد تک تک ِ فیلم های جشنواره را بروی. ممم...می شود روزی 4 ساعت. اطرافت را نگاه کنی، این موقع از حال، آدم ِ فیلم بین کجا بود! می فهمی خسته تر از آن هستی که برای تک تک شان توضیح دهی و لطف کنند و منت بر سرت بگذارند و آخرش با لب و لوچه های آویزان از سالن خارج شوند "اصلن خوب نبود" و باز تو خسته تر از آنی که برایشان بگویی اصلن اقتباسش را متوجه شدی! اصلن ارتباط این فیلم با فیلم قبلی اش را فهمیدی! فلان بازیگر و کارگردان را شناختی! بعد فکر کنی دوست داری بگویی "بسه دیگه، چیپست رو بخور" و بعدش بیشتر فکر می کنی که نگویی تا رابطه تان شکرآب نشود. یکهو چشم باز کنی و سر بچرخانی و تصمیم بگیری خودت بروی، بیخیال شوی. یکهو این وسط ها یادت بیاید از وقتی بچه بودی وقتی جایی رفتن در قانون هایت چند نفره بود و تو اتفاقی تک نفره می رفتی، چقدر گریه ات می گرفت. یادت بیاید حالا هم همین اخلاق را داری با مهارت بیشتر در کنترلش.


خودم را جمع و جور می کنم و راه می افتم. زودتر بیرون می آیم تا همه ی راه را پیاده بروم. قرار بود همراهم بیاید اما خوابش برد، نه صدایش کردم نه گذاشتم ساعتش روی زنگ بماند. فیلم دیدن دوست ندارد. دوست داشت اما حالا صدای بلند ِ پخش شده در سینما سرش را درد می آورد و فشار چشمش بالاست. حتا کار مورد علاقه اش، خواندن را کوتاه کرده است. می رسم، یک بلیت می گیرم و روی نیمکت ِ خیابان ِ روبرویی می نشینم. اساسن همیشه دوست داشته ام فیلم دیدن را. چه با لباس های راحت، خودم را جمع کنم جلوی مانیتور، یا بیایم سینما، که همیشه این دومی را ترجیح می دهم و حالا که این شلوغی ِ مردم را جلوی سینما بعد از مدت ها می بینم هیجانم بیشتر می شود.


یادت نیاید اول تو او را دیدی و یا او تو را. اما یکهو جلویت سبز شد. احتمالن اول او، تو را دیده و برای پیدا کردنت هم تلاش کرده. چهره اش خواب زده باشد و با تاکسی خودش را رسانده باشد. ناراحت نگاهت کند "چرا صدام نکردی؟" نگاهت را مشغول دید زدن به آدم های جلوی سینما کنی "چون خوشم نمیاد جایی که دوست نداری بری" صدایش هم ناراحت باشد "یعنی حالا بلیت نگیرم؟" نگاهت را تغییر ندهی "نه." روی صندلی بچرخد و تکیه بدهد. هر دو به آدم های اطراف نگاه کنید و حرف نزنید، هنوز چند دقیقه تا شروع فیلم مانده باشد. صدای غمگینش بلند شود "راستی گرسنه ت نیست؟ حالا تازگیا غذاتو برمی داری و می بری تو اتاق و رو تخت پشت به در می شینی که من اصلن خوشم نمیاد به کنار، آدم که با هق هق غذا بخوره کوفتش میشه، زهر مارش میشه، آدم که همراه جویدن ِ غذا شونه هاش تکون بخوره"...از روی بغض دیگه نتونه ادامه بده..."راستی الان گرسنه ت نیست؟" دستت را روی سینه ات جمع کنی "گرسنه م نیس...میل نداشتم" هنوز بغضش از روی صدایش از بین نرفته باشد "خیلی وقته می خوام بپرسم، قرصاتو به موقع می خوری؟" دست هایت را پایین بیاوری "نمی دونم، بعضی وقتا یادم میره، مال شنبه رو دوشنبه می خورم، مال دوشنبه رو پنج شنبه، اما به هر حال باید خورده بشن، که میشن" دیگر حرف نزند. بدانی که چروک صورتش بیشتر شده و اگر حرف بزند...نه بغضش نمی گذارد دیگر حرف بزند. ناراحت بشوی که موقع نهار دیده ات. ناراحت بشوی که حواسش بهت است. گوشی ات را نگاه کنی، 2 دقیقه مانده به شروع فیلم. دستش را بگیری "میای بریم قدم بزنیم؟"


پشت این پنجره شب دارد می لرزد*

همین چند وقت پیش بود پاهایم را جمع تر کردم و طوری نگاهت کردم که گوش کن به من، " می بینی! بعد از 35 سال کار ِ بیرون حالا نشسته در خانه. البته که خانه داری بلده و البته بهتر از خیلی ها، اما سخته. احساس می کنم افسردگی گرفته." و بعد برایم توضیح دادی که این زن به همین سادگی ها تسلیم نمی شود. "برای چی این فکرو می کنی؟" "چون من افسردگی گرفتم و اون در طول روز بیشتر از همه با بداخلاقی های من سر و کله می زنه. خونه نشینی هم روش." ساکت می شوم و روی صندلی می چرخم. دیگر نمی خواهم حرف بزنم. گاهی فکر می کنم چقدر در چرخاندن و به دست گرفتن اوضاع و احوالم بی هنرم. گاهی حسودی ام می شود، به تحملش، به صبر بی اندازه اش، به فکرش که برای همه چیز راه حلی دارد. به زندگی اش که جز یک کار، مو به مو درست و زیبا جلو بُرد. گاهی دلم می خواهد مثل دوران بچگی، نزدیک اتاق خوابش شوم و سر و تنم را ثابت نگه دارم تا بتوانم حرکت قفسه ی سینه اش را ببینم یا صدای نفسش را بشنوم. گاهی دلم برایش تنگ می شود. حتا وقتی کنار هم نشسته ایم. حتا وقتی سر فکرهایمان بحث می کنیم، حتا وقتی پر از حرف و ایده ی مشترک هستیم. گاهی دلم برایش خیلی بیشتر تنگ می شود، مثل حالا که به خاطر وقت ِ آزاد ِ بیشترش، از زندگی خصوصی ام بیشتر می داند و چند بار در روز یکهو می آید و می گوید "حالت خوبه؟" و من بغضم می گیرد و لبخند می زنم.

صدای طوفان و به هم خوردن ِ در ها و پنجره ها و ایرانیت ِ شکسته شده ی ساختمان ِ روبرویی دلم را می لرزاند، اعصابم را به هم می ریزد. یاد همان روزی می افتم که از محل نگه داری اش زنگ زدند و خبر مرگش را دادند. آن شب هم صدای طوفان می آمد، آن شب خوش حال بودیم. دیگر شب های طوفانی خوش حال نخواهم بود حتا اگر وعده ی برف را داده باشند.



* و زمین دارد باز می ماند از چرخش (فروغ فرخزاد)


بی ربط: خواهش می کنم بزرگ شوید، حرکت ها و حرف های کودکانه ای که دل را می سوزانند بس است. بزرگ شوید. خواهش می کنم...