د ِیــمن ورلد!

تازگی ها فکر می کنی چه احمقانه شروع می شوند، ادامه پیدا نمی کنند و تمام می شوند.

این که تو بودی و او. او با دست های خالی به آینده نگاه می کرد. آینده های دور. آینده های بزرگ.

تو با دست های...دست های.... به آینده و حال و گذشته ی آن قدر بد رنگ و کثیف و بدبویی نگاه می کردی که خودت ساخته بودی.

چند چند شد؟ کی بد! کی خوب!

تازگی ها فکر می کنی چه احمقانه شروع می شوند، ادامه پیدا می کنند و می کنند و می کنند... اما تمام شده اند.

راستی دست های تو چه اندازه ای بودند!

عنوان رانندگی در مستی چطور است!

مثل سر درد بعد از مستی بود وقتی از خواب بیدار شدم. ساعت چند بود! چند ساعت خوابیده بودم! روز خوابیده بودم و حالا هوا تاریک بود. اگر درد ِ دوباره ی دستم را حساب کنم احتمالن در مستی دعوایم شده بود. بعد با آرنج کوبانده بودم در صورت کسی! شاید آن قدر مست بودم که نفهمیدم کجا می روم و به یکی از کنج های برجسته ی دیوار برخورد کردم و افتادم. قبل از خواب کجا بودم!

یک گوشه روی صندلی کز کرده بودم و پاهایم را بغل گرفته بودم. آه...یادم آمد. چند ساعت ِ مداوم عینک به چشم و گوشی به گوش تصویرهای متحرک را نگاه می کردم و صداهای درهم را می شنیدم. احتمالن یک جاهایی در مغزم اِرور ِ چرند داد که افتادم روی تخت، بی حال، رو به بالا، مثل مست شده های آسیب دیده. "خ" می داند چقدر از خواب های رو بالا تنفر دارم. "خ" همیشه  می گوید "تو مغز نداری". اما شاید یک نرون ِ باقی مانده بود که از حمله های مشت های محکم زیر دوش ِ صبحگاهی که وقتی دست از حمله کشیدم و خودم را به دیوار روبروی در سراندم و نشستم و به در کشویی خیره شدم، زنده بود و نفس های آخر را می کشید که آن اِرور را داد و افتادم روی تخت.

و آن خوابی که دیدم، به راستی مثل خواب دیدن های بعد از مستی بود. از آن ها که دلت بخواهد هزار بار بخوابی و ببینی. باید وقتی بیدار شده بودم کسی بالای سرم ایستاده بود تا یک لیوان آب بدهد و دو عدد قرص. نه برای خوب شدن سردرد نه درد ِ دوباره ی دست. برای این که خوابم ببرد. یک روز...دو روز...همیشه.

پروانه ی غمگین

به ما. به تمام روزا و شبای بد و خوب ِ ما. به روزای اولی که از کنار هم رد میشدیم، هم ردیف ِ هم می شِستیم اما با هم نبودیم. بودیم ها اما باور کن نمی دونستم همون عضو سه چاهار نفره ی آی اِل آی هستی. وقتی گفتی هم صورتت یادم نیومد. باور کن ها! همه ی سرسنگینی و خجالت هامون رو مسیرهای چند ساعته ی چند روز در هفته آب کرد. ذوب کرد. به همه ی تو تاریکی ِ 5 صبح راه افتادن هامون و تو تاریکی ِ شب برگشتن هامون. به استرس امتحان ها. به مسیر یخ گرفته ی ون ِ سفید رنگ ِ صبح امتحان ِ برنامه نویسی. نخوندن ها و نصفه نیمه خوندن ها. به نظرت بیام! آره بیا. حذف کنم! نه به سر امتحان  رفتنش می ارزه. به رسوندن هامون وقتی شماره های کارتمون کنار هم بود. امتحانای الکی.  امتحانای راس راسکی. پاس شدیم. افتادیم.


به اتوبوس های خشک و داغ و عرق ریز ِ تابستون. به اتوبوس های خیس و کثیف و بدبوی زمستون. هر کی زودتر بالا رفت 2تا جا بگیره. هر کی زودتر نرفت بره تا سوپر هله هوله بگیره :))). به خواب رفتنامون اول صبح، تو تاریکی. تا تهِ را حرف زدن. تا ته ِ راه پرحرفی کردن و خندیدن. تا ته ِ راه ناله کردن و گله کردن از بدبختیامون و دپ شدن. بغض کردن و آهنگ گذاشتن تو گوشامون. آهنگایی که بهــِم اینو داده بودی! تکون خوردن راننده و صندلیش با ریتم آهنگ ِ تو گوشامون و دیدن دوتا دختر ِ خل و چل تو آینه که همه ی راه رو می خندن. اون شب یادته از اتوبوس جا موندیم وسط بر و بیابون! چقدر ترسیده بودیم. چقدر بچه بودیم. یادته دعوامون! دعوا که نه یه بحث کوچیک بود. من شروع کرده بودم، نگو تو هیچ کاره بودی. ارتباطمون قطع شد. یه روز به سرم زد و پله هارو دوتا یکی اومدم بالا تا کتابخونه. صدات کردم. رفتیم پایین. ازت عذرخواهی کردم. ببخشید. خیلی وقتا آدمو نجات میده.


به ساعت ها راه رفتن و به از پا دراومدنامون. تو یه ربع حاضر شدنامون. تو کافه نشستن و سکوت کردن. لم دادن رو یه دست و غرغر زدن. بوی چوب ِ میز و صندلی ِ تازه عوض شده و چاقاله بادوم های کنارمون. میوه خریدنای نیم کیلویی ِ دانشجوییمون.کارتی که موقع لیموناد سرکشیدنت گذاشتم جلوت. خشکمون زده بود. دس بندای رنگی رنگی ای که برام گره زدی، تعدادش از دسم در رفته. داشتم تو گوشیم می گشتم دیدم این همه سال یه عکس یهویی  نداریم. از حالا من می دونم و تو دوربین. به شادی ها و غمایی که تو کلی شون شریک بودیم، با هم بودیم.غما بیشتر بود درست اما تهش که شوخی های خاک برسری می کردیم و می خندیدم.

به تو. به من. به ما....نباید وایسیم. اینکه بعضی وقتا می شِستیم و از مهم نبودن زنده یا مرده بودنمون حرف می زدیم درست. این که یه ورق کاغذ داشتیم تو کیف پولمون که ترجیه می دادیم ازش استفاده کنن درست. اما حالا که هستیم، حالا که می تونیم، باید بتونیم، نباید وایسیم. بریم و بریم و بریم...نمی دونم کجا که اگه می دونستم این نبودم. فقط میدونم فعلن بریم.

نباید وایسیم.



تیک 1: برای ش.ح


تیک 2: خواستم برای روز تولدت خوشحالت کنم. بدون معطلی نوشتم از هرچی یادم بود. خیلی ان. میشه روش ساعت ها کار کرد و یه نوشته ی خوب درآورد. نوشته ای که به ناچار تو روزای نه چندان خوشم می نویسم نمی دونم شیرین شد یا تلخ. تولدت مبارک رفیق.


تیک 3: می تونی هرجا ازش استفاده کنی. نیاز به اسم من نیس. پرینت بگیر بذار لا کتابت اصن :دی






گور پدر آینده و تصمیمات سازنده

با انگشت هایم پلک های راستم را باز و بازتر می کنم. پر از تکه پاره های خون است. صدای نرون هایم را می شنوم. "لعنتی یه روز و نیمه بیداری جونت درآد که جونمون رو درآوردی".

از جلوی آینه کنار می آیم و روی صندلی چرخ دار می نشینم. یک قاشق از کاسه ی پر از ماست و پر از بادمجان های له شده ی دودی برمی دارم و چشم هایم را می بندم "مممممـ...." به این فکر می کنم که عاشق پخش شدن دود در قسمت بالایی ِ دستگاه گوارشم هستم.


هنوز خستگی ظهر در بدنم است. این که نفهمیدم کار به کجا کشید لباس هایت را برداشتی "من از این خونه میرم راحت زندگی کنین" جلوی در ایستاد، پرتت کرد آن ور، دویدی به سمت پنجره ی اتاق.....

صادقانه بگویم قلبم ریخت. هیچ وقت فکر نمی کردم آن قدر از نبودنت بترسم. هیچ وقت فکر نمی کردم آن قدر دوستت داشته باشم. از پشت گرفتمت "بریم بیرون"

روی نیمکت ِ پارک نشسته بودیم. نور خورشید به چشمم می خورد، خودم را کنار کشیدم. آن قدر سکوت کردیم تا حرف زدی. گفتی و گله کردی. گفتی و گله کردی. خواستم قانعت کنم برگردی. گفتم و آرامت کردم، گفتم و دلیل آوردم، گفتم و های های گریه کردم. دستت را از چشم های خیست برداشتی "تو چرا گریه می کنی؟" "استروژن های لعنتیم، می فهمی!"

بعدش که تنها برگشتم هم با تن خیس از عرق روی تخت نشستم و های های زدم زیر گریه.


گوشی ام زنگ می زند. جواب می دهم، صدای پر انرژی ات می آید "صدات چرا این جوریه؟" "سردمه دارم یخ می زنم" "تو این هوای گرم!" "بیرونو ببین هوا یخه" "صداتم یخ زده، زنده ای هنوز؟" "گمشو تواماااا" بلند می خندم.


هنوز گرمای آخر شهریور یادم است. برعکس ِ ماشین های منتظر ِ پشت چراغ قرمز تند تند راه می رفتم تا پیدایت کنم. پیدایت کردم. دست هایم یخ زده بود. خندیدی "تو این هوای گرم!" به هم مالیدنشان، گوله کردنشان در دست هایت، دستکش پوشیدن، جلوی بخاری ِ ماشین گرفتن، فایده نداشت، تا آخر ِ دنیا شدم سوژه ی دست یخ زده ات.

چند روز قبل بود! چند هفته قبل! از امتحان هوش برمی گشتم. بعد از چند روز می دیدمت! بعد از چند ماه! سر کوچه پیاده شدم. کارت را داخل جیب پشتی ِ کیف کجم گذاشتم. تمام راه تا خانه باخودم گفتم "الان نه، گریه نکن گریه نکن گریه نکن لعنتی. چی می خوای از جونم! گریه نکن خواهش می کنم" زیر کتابخانه ام نشستم. برای امتحان فردا تب کرده بودم. یک ساعت به دیوار خیره ماندم. کارت ِ عروسی را درآوردم. گذاشتم لای کتاب های خوانده شده. دوباره پشت به کتابخانه نشستم. کتاب معماری ام را باز کردم. حرف آخرت را زدی "ناراحت شدی از من؟" "خداحافظ"


عینکم را بالا می برم و به مانیتور نزدیک تر می شوم. گوشی ام بعد از چند دهمین چراغ نوتیفیکیشن خاموش می شود. عینک را روی چشمم می آورم و به صفحه ی خاموش نگاه می کنم. "به درک"


هنوز تولد امسالم یادم مانده. پچ پچ های یواشکی ِ مادر. نگاه های نگرانش. نمی دانم توهم بود یا چه، نگاه های همه نگران بود. نمی دانم برای خودشان دل می سوزاندن یا من اما حالم داشت به هم می خورد. گرمم شده بود. چند بار نزدیک بود بلند شوم سر ِ همه شان فریاد بکشم بس کنید دیگر. بیایید بغلتان را بگیرید، هدیه تان را بدهید، بوسِتان را ندادید هم چه بهتر و بروید. فقط بس کنید نگاه های "3 روز دیگر بستری می شوی" را. تولدم هست بفهمید.

به هوش که آمدم مثل بچه ها اشک می ریختم، پاهایم را حس نمی کردم. کسی اشک هایم را پاک می کرد. مادر با صدای نگرانش گفت "پاک نکن بذار گریه کنه" با چشم هایی که نی توانستم باز کنم و با بدن سرخ از بتادین دلم خواست در آغوشش بگیرم. ماسک اکسیژن را کنار می زدم  تا بهتر نفس بکشم، تا بهتر اشک بریزم، دلم نمی خواست به هوش بیایم. به همین راحتی.


روی صندلی از خواب می پرم. هوا نیمه روشن ِ صبح است. خسته شده ام از تمام دعواها و قهرها و پارک ها و دردها و اشک ها، و امتحان ها و عروسی ِ دم امتحان ها و دردها و اشک ها، و بستری شدن ها و عمل شدن ها و دردها و اشک ها.

خودم را پَرت می کنم روی تخت، بالشم را بغل می گیرم. خوابم می آید، به اندازه ی یک روز، که دیگر بیدار نشوم. به همین راحتی.

یک زن بدبخت*

نه ساعتی زنگ خورده بود نه صدایی پرانده بودش. گوشی اش را روشن کرد. با یک چشم باز،

ساعت نزدیکی های 4 بود شاید هم 5. از تخت پایین آمد. از پشت گردنش شروع شد،از داخل سرش عبور کرد و جایی نزدیکی چشم هایش رسید. دوباره تیر کشید. دهانش خشک شده بود. صدای تیک تاک روی اعصابش بود. متنفر بود از تمام تیک تاک های دنیا. باطری را درآورد و از سر صاف ثابتش کرد کنار ساعت. باز هم درد همیشگی ِ چند روز اخیر آمد سراغش، خم شد. بوی سیگار از لای پنجره ی یک انگشت باز، پیچید در سرش. مثل همیشه که اعتقاد داشت فکر کرد بوی سیگار هیچ وقت لذت طعمش را ندارد. پنجره را بست. خم شد و همه ی راه را تا دست شویی دوید.

در تاریکی اتاق و راه راه ِ آبی چراغ های ساختمان ِ چند متر آن طرف تر، گوشی اش را پیدا کرد. نوشت "چقدر سرده. کاش برف بیاد." ارسال کرد. سرش را از پنجره انداخت بیرون و نفس کشید. عطر خیسی ِ زمین بیدارش کرد. پنجره را به اندازه ی یک انگشت باز گذاشت و خودش را روی تخت پرت کرد. پشیمان بود که همه ی روز وقتش را گذاشت برای طرحی که آخر پاره اش کرد. ژستی که خیلی خوشش آمده بود. شاید یک روز بهترش را کشید و برای دختر غمگین فرستاد.**  یادش نیامد چه شده بود که نیمه های غروب آن قدر بغضش گرفت تا رفت زیر یخچال نشست و بیشتر ِ گل کلم های شور شده را خورد. آن قدر خورد که بغضش هم خورده شد. پاهایش را روی هم گذاشت و خودش را کشید. با دست هایش روی صورتش را پوشاند و فکر کرد که چقدر بدبخت است. بلند گفت "من چقدر بدبختم" اما نه آن قدر بلند که کسی بشنود یا کسی را بیدار کند. راستش دلش می خواست بلندتر بگوید تا کسی بشنود، بیاید کنارش بنشیند. بگوید"تو خیلی ام خوشبختی" او هم با خشنودی کامل خودش را کنار بکشد و کسی که بیدار شده بود و آمده بود که یادش بیاورد چقدر خوشبخت است، کنارش دراز بکشد.

خیلی زیاد، شاید تا روشن شدن هوا کنار هم دراز بکشند و او برایش بگوید چرا بدبخت است. هیچ جایی از حرفش هم دلیلی برای بدبختی اش به زبان نیاورد. یک مشت چرند ببافد که چیزهایی که دلش می خواهد باشد، نیست. که در تربیتش کوتاهی کرده اند، که می خواست نقاش شود، آهنگ ساز، رقاص، یک شناگر ماهر. که قبل از به دنیا آمدنش هم همین بود، خانواده اش در تنگنا بودند و مادرش نتوانسته بود همه ی آن تنقلات و غذاهای پر رنگ و رویی که برای بچه های قبل تعریف می کرد برای او بخورد و شاید همین دلیل بدبختی اش بود. اصلن همین که زنده به دنیا آمده و بود و زنده مانده بود و حتا تا نوجوانی یا جوانی اش در یک حادثه از دنیا نرفته بود باعث بدبختی اش شده بود، که هیچ چیز الانش را دوست نداشت. دوست نداشت خودش باشد. دوست داشت دیگری باشد، پر از انگیزه و هدف برای زندگی اش. و تاکید کرد خیلی بدبخت است که برای دوست ِ رفته اش، هنوز فراموش نکرده دلش تنگ می شود. همان وقت هایی که کنار هم ساکت می نشستند و او غصه می خورد، نه برای فراموش کردن ِ دلتنگی اش، برای از دست دادن چیزی که 2 سال قبل از دست داده بود و حالا می توانست تا 10 سال دیگر برایش غصه بخورد. بعد توضیح داد که هر کسی باید یک چیز ِ از دست داده داشته باشد که بتواند برایش تا آخر عمر غصه بخورد و ناراحت باشد، انگار خیالش راحت باشد. بعد فکر کرد زن خانه ی کناری بدبخت تر است که از جدا کردن پسرش و فرستادنش به خارج خوشحال است. نگاه ِ تلخی که موقع رفتن پسرش به زن انداخت یادش آمد و خوشحال شد. شاید آخرش پسرش خوشبخت شود اصلن. نگاهی به بدبختی های خودش انداخت. به کسی که آمده بود تا یادش بیاورد چقدر خوشبخت است. خواب ِ خواب بود.

صدای زنگ ساعت از خواب پراندش. یادش آمد وسط فکر بازی خوابش برده بود. اس ام اس را باز کرد "بیرون سرده خوب لباس بپوش سرما نخوری".






* هیچ ربطی به هیچ شخصی در نوشته ندارد. نام یک کتاب است و همین.

** بهش می گویم که می خواستم سورپرایزش کنم، نشد.