آرام در ِ قهوه ای ِ سوخته ی حمام را باز کنی و بیرون بیایی. نه سرت را خشک کرده باشی نه تنت. تند تندی حوله ات را پیچیده باشی دورت، بدون ِ وسواس همیشگی روی دورهایش که از کجا شروع شوند و کجا تمام. حوله ی سورمه ای ِ بزرگت که ماه ها دنبالش گشتی. کسی حوله ی سورمه ای نمی فروخت. کسی حوله ی سورمه ای نداشت. چند دقیقه بایستی، در را با همان قلق ِ همیشگی و صدای بلندش ببندی. پاهایت را روی پادری خشک کنی، آب ِ موهایت زیر پایت را خیس کند. بپیچی سمت اتاق. سمت راستت روی سنگ ِ سرد ِ تک کنج ِ خالی ِ اتاق ِ شلوغ و درهم برهم بنشینی. چشم های سرخ ات را که چند دقیقه پیش زیر پلک های مچاله ات دوام آوردند، ببندی. صدایش را هیچکس نشنید. صدایش آرام، آهنگین و روان بود در ذهنت. مثل آهنگ های آرام کننده ی موزارت که سال ها پیش در کاور خریدی. تکیه بدهی و موهایت دیوار ِ اطرافش را خیس کند. سوز ِ سرما از پنجره ی کمی باز را تحمل کنی و چشمانت را ببندی. چشم هایت بسوزند. با چشم های بسته بخندی. انگار نیمه لخت ولو بشوی کنج ِ اتاق و با چشم های سرخ بخندی. چشم هایت را که باز کنی ببینی زن ِ خانه، خانوم ِ خانه، دم ِ در ایستاده و با تعجب نگاهت می کند "خل شدی؟"
زیر باران مورب ِ تند ِ آخرهای پاییز ایستاده بود و فکر می کرد همیشه وقتی پای قدهای بلندتر در میان باشد، قدهای کوتاه تر بیشتر خیس می شوند. هرچقدر که خودشان را گولـّـه کنند به یک ور. نه. فایده ندارد که ندارد. فکر می کرد حالا که تو نیستی چه فرقی می کند چه بگوید، اصلن ساکت باشد.
هر چاله ی آبی که پیدا کرد داخلش افتاد تا ثابت کند هنوز داخل پوتینش خشک ِ خشک است. به آسمان نگاه کرد، به شهر ِ بازی که زیر خیسی و کثیفی از روزهای کودکی اش هم زشت تر بود، به درخت ها، به پرنده ها، به همه ی دنیا. راستش در دلش با خودش یک بازی هم راه انداخت.
صدای قدهای بلندتر، قدهای کوتاه تر را به خودش آورد، نمی دانست کجای تعریف ِ داستان است. سرش را تکان داد "اوهوم اوهوم".
از دوست های وبلاگی ام همه شان، نه، بیشتری شان یا خداحافظی کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا غیر فعال کرده اند و دیگر نمی نویسند، یا یک جای دیگر می نویسند و من نمی دانم.
مثل یک کافه ی متروکه شده این جا. من قبل رو بیشتر دوست داشتم.