دلتنگی ِ...

...من برای تو دوره ی خاصی داره، فرقی نمی کنه کسی تو زندگیم باشه یا نه، فرقی نمی کنه شاد باشم یا نه، تو یه جمع شلوغ باشم یا تنها، این حس ِ لعنتی ِ افتضاح به موقع میاد سراغم، روز و شبم رو بهم می ریزه و میره تا وقتی دوباره بیاد.
اومدم بهت بگم خسته شدم. خسته از اینکه نیستی. هستی ولی فقط تو ذهن درمونده ی من. شدی سردرد روزهام، گریه ی شب هام. خسته شدم از مرور کردن چندتا خاطره ی پیزوری که هنوز به شیرینی بار اول هستن. خسته شدم از تو به همه گفتن که خیلی وقته جوابشون اینه "بهش فکر نکن، قول بده دیگه بهش فکر نکنی. تمومش کن، خجالت بکش" و کمی چشم غره رفتن.
بیا و بیخیال من شو، بیا و فکر کن از اولش هم نبودی، بیا پاک شو و دیگه برنگرد، من درمونده تر از این هام که بیشتر تحمل کنم. می فهمی چی میگم؟ می فهمی نیستی ولی هستی؟ تو چی می فهمی از من؟ تو چی می دونی از من؟

من میرم. تو هم برو. خا؟

بارون میومد؟

یهو از خواب می پره و می بینه نیمه های شبه. به اطرافش نگاه می کنه. صدای همیشگی بوق ماشین ها فکرش رو از نیمه شب دور می کنه. چند نفر رو صدا می کنه، کسی نیست جوابش رو بده. از تخت میاد پایین، صفحه ی گوشی که روشن میشه می بینه هنوز غروبه. هنوز گنگی و کرختی تو بدنش هست. مستقیم میره تو سالن و بدون توجه به نور کم ِ داخل سالن که معنی اینو میده وقتی همه رفتن هنوز روز بود و بدون توجه به در ِ نیمه باز خونه که نشون میده بعد از چند ماه هنوز فکری به حال یهویی باز شدن در اصلی ِ خونه نکردن، میره به سمت مبل تک نفره و روش می ایسته. به دیشب فکر می کنه وقتی چاقو از سر ِ تیزش و از طبقه پنجم پرت شد پایین. نمی دونه واقعن پرت شد یا اتفاقی از دست کسی که طبقه ی پنجم ایستاده بود ول شد. ممکن بود چاقو تو همون چرخیدن هایی که در حال پایین اومدن بود مستقیم بره تو گردنش که تازه به طبقه ی دوم رسیده بود، صداشون رو شنید "برو کنار". فکر کرد به جای این که تو انگشت پا یا ران یا پهلو یا بازوش بره، مستقیم می رفت تو گردنش. فکر کرد چه تراژدی ِ شیرینی رو یهو از دست داد.

تو تاریکی دم غروب همون طور که روی مبل ایستاده بود صحنه رو بازسازی کرد
. این که عزمش رو جزم کنه و با تمام قدرت بپره بالا تا با شدت بیشتر روی شیشه ی میز دو طبقه ای فرود بیاد. اون وقت در بدترین حالت شیشه های میز تکه تکه میشه و برش های زیاد و عمیقی رو پاهاش می ذاره و شاید چندتا رگ کلفت پاره بشه. اون وقته که همون طور که نیم خیز با پاهای بریده ایستاده خونش کم کم پاهاش رو قرمز می کنه. "قرمز رنگ مورد علاقه ش بود؟" "نه اما بدش نمیومد از بعضی چیزای قرمز. مثل لاک قرمز، رژ قرمز، پالتوی قرمز". اون وقته که می تونه از حالت نیم خیز دربیاد و کامل بشینه. مهم نیست زیرش چقدر بُرنده و تیزه. باید بگرده دنبال تیزترین تکه ی شکسته. "به نظرت اتفاقی بود یا عمدی؟" "بچه ای مگه! معلومه که عمدی بود. این اصلن آدم میزانی نبود". موقع گشتن دنبال تیزترین تکه چندجای انگشت هاش بریده بشه و بسوزه. یاد میز عسلی ِ مثلثی شکلی بیفته که وقتی بچه بود و می خواست تکونش بده یه طرف از لبه ی شیشه ش پرید. کلی دعواش کردن و سرزنش. فکر کرد حالا وقتی بیان با دیدن صحنه ی دو ردیف شیشه ی خورد شده و خون های ریخته شده روی فرش چقدر دعواش می کنن. شاید وقتی پرید یکی از اون رگ های درست و حسابی پاره بشه و ادامه ی ماجرایی در کار نباشه. اصلن رگ ِ درست و حسابی ای اون پایین ها هست! به خودش لعنت بفرسته که چرا انقدر اطلاعات طبیعی کم داره و قول بده بعد از تموم شدن درسش چندتا کتاب در موردش بگیره. "پیش خودش چه فکری می کرد که این کار رو کرد؟ پریدن؟ روی میز شیشه ای؟!" "صدای گریه...".

به خودش میاد. هنوز یه جاهایی از دست چپش بی حسه. دیگه این بار عزمش رو جزم کرده. میخواد بپره. چشماش رو می بنده. نفسش رو حبس می کنه. صدای زنگ میاد. چشماش رو باز می کنه و تا آیفون می دوئه.

دیروز امروز

دیروز:  بعد از مدت ها تو میدون بزرگ دانشگاه قدم بزنی. بعد از مدت ها تنها تو میدون بزرگ دانشگاه قدم بزنی و یهو دلت بلرزه. یاد همه ی روزای انتظار بیفتی. یاد نگاه ها و خنده های شیرین. یاد اتفاق های یهویی و خوش. یاد کلی فکرای خوب به آینده. یاد اینکه چی فکر می کردم و  چی شد. یاد اینکه چی می خواستیم و چی شد. یاد اینکه فقط خودم چی می خواستم و چی شد، نه چی می خواستیم و چی شد. یاد همه ی خنده های اون روزا و گریه های بعدش. یاد اینکه بعدش دیگه نتونستی. یاد اینکه هرکاری کردی ذهنت پاک بشه باز هم با یه اتفاق کوچیک مثل قدم زدن تو میدون بزرگ دانشگاه یادت بیاد.

امروز:  بعد از ماه ها وارد ساختمون بشی. یه نگاه از پایین بندازی و سرت رو بلند کنی تا طبقه ی آخر بره. یهو دلت بلرزه. یاد همه ی روزایی بیفتی که با کلی بدبختی خودت رو به اونجا می رسوندی. یاد گوشه گوشه های راه پله ش که درد کشیدی و درد. یاد نگاه کردن به تک تک ِ عکسای رو تخته های تو راه پله و حفظ کردنشون تا صدات بزنن بری. یاد تک تک ِ صندلی هایی که از رو بیکاری و انتظار شمردیشون، با آدمای روش، بی آدمای روش. یاد اینکه چندبار با چشمای گریون از ساختمون اومدی بیرون. یاد امیدهای الکی. یاد ناامیدی های واقعی. یاد اینکه آخرش چی شد! آخراش حتا برات مهم نبود که چی میشه. یاد اینکه همه چی به خیر گذشت. همه چی به خیر گذشت؟ یاد اینکه الان هم برات مهم نیست چی میشه ولی هرکاری کردی نشد وقتی وارد ساختمون میشی بوی اون روزا سمتت نیاد. یاد اینکه اون ساختمون شده برات مرگ و زندگی ِ اجباری.


مهم نیست دیروز و امروز چطور گذشت. مهم اینه که چیزایی بودن که حالا نیستن. که فکر کردن به هردوشون عذابه.
و اینکه من خسته شدم از تکرار ِ این عذاب ها.


اضافه نوشت: دیروز امروز، کافه ای که بارها نشستیم و موکا خوردیم. یادته؟

چنین بود دانشگاه...

گاهی حساب روزها و هفته ها از دستم در می رود. بهتر بگویم از مغزم در می رود. گاهی نمی دانم چند روز از کاری که می خواستم با حالتی مصمم انجامش دهم، گذشته است و هنوز انجامش نداده ام. گاهی روزهای خاص هم یادم می رود. باید وقتی که نزدیک تولدی می شوم روی دستم علامت بزنم وگرنه بازهم یادم می رود. از ورودی اصلی خارج می شویم. با خودم فکر می کنم هرچه باشد این روز را فراموش نمی کنم. سرم را برمی گردانم تا پیدایش کنم، در حال نزدیک شدن است "آخرین امتحان لیسانس هم تموم شد" کیفم را تکان می دهم تا همه چیز درونش درجای خودش قرار بگیرد و قلمبه نشود. "من میفتم" صدایش جدی می شود "اَه انقدر منفی نباف" چیزی نمی گویم اما در دلم می گویم نمی توانم. یک عمر بافته ام، حالا هم می بافم. خیلی هنر داری کمکم کن دیگر نبافم. هوا گرم تر از وقتی است که با ماشین کولردار می آمدم. از دانشگاه دور می شویم. حوصله ی پیاده روی را ندارم.  خوابم می آید. ادامه ی جریان همسایه مان را تعریف می کنم. یادش نمی آید. دستش را می گیرم "چرا چیزی یادت نمی مونه! سختیم میاد از اول تعریف کنم. می دونی که من آدم ِ ماجرا تعریف کردن و آب و تاب دادن بهش نیستم" می خندد "آره اما خوب یادم میاد چند وقته عجیب حالم خوبه" دستم را کمی فشار می دهد. انگار تایید می خواهد که حال من هم خوب باشد. حالم خوب نیست. لبخند می زنم. گوشی ام را درمی آورم، سرم را نزدیکش می برم و عکس می گیرم "اینم آخرین امتحان دانشگاه" می خندد "مثلن این که اول ماه برای اولین بار رفتیم اون کافه ی وسط ِ خیابون ِ باریک شهرت" خودم را به نشنیدن می زنم "این سوپریه از بچه های دانشگاس، می شناسیش؟" دستم را می گیرد و کنارم می کشد تا ماشین ِ پرسرعت بیشتر از آن نزدیکم نشود. "یا مثلن اون کافه ی آخر ِ همین خیابون. اسمش چی بود؟" "همون که اسم یه پرنده داشت" "آره یادته یه هفته بعدش اون جا برات یه گل رز گذاشته بودم!" عینکم را بالا می برم "آره بعدش هم به زور تو کیفم جا دادیمش با اون تزئیناش" بلند می خندم. هیجانش بالا می رود و صدایش خندان می شود "یا اون کافه ی آخرتر ِ همین خیابون که دکوربندیش تا چند دقیقه محومون کرده بود، بعدشم نصف شهر رو پیاده رفتیم. یادته؟" سرم را کج می کنم طوری که انگار کج کردنش یادم بیاورد آن روز را "آره آره با اون دخترای پر سر و صدایی که اومدن و چند نخ وینستون کشیدن و زود رفتن" صدایش آرام می شود "نه اون یه جای دیگه بود یادت رفته!" چند دقیقه در سکوت می گذرد. شروع می کند به حرف زدن. دوباره هیجان قبلی به صدایش برگشته است "به هرحال چند وقته حال و هوای من خیلی عوض شده، خیلی خوشحالم، خیلی روبراهم. انگار یه سری چیزا عوض شده، نه!" طوری نگاهم می کنم که تا جواب همراهی را از من نگیرد کوتاه نمی آید. سرم را همه ی آسمان می گیرد، یک طورهایی مانند گیج رفتن. حرف را عوض می کنم اما انگار جواب قانع کننده تری می خواهد. "نه!" خودم را بیشتر می زنم به آن راه. فکر می کنم چه فرقی می کند حالم یا حالش عوض شده باشد! حتا خوب شده باشد. چه فرقی دارد همه ی این ها یادمان مانده باشد! چند وقت که بگذرد همه چیز مانند قبل از این می شود. راکد. ساکن. رویم را برمی گردانم. نگاهش نمی کنم. "اوهوم".

مستر وایت

مثل وقتی که دختر یک متر و 60 سانتی همراه با آهنگ ِ راک ِ کانال 4، مثل بچگی هاش روی یکی دوپاش بپره و همین جور که به سمت اتاق میره تاب رو از تنش دربیاره. دوتا چشم نگاهش کنن. "به چی می خندی؟"  "نگاه می کنم نمی خندم. به دنده هات که زدن بیرون" "چشمات می خنده" دختر یک متر و 60 سانتی خودش رو داخل آینه برانداز می کنه "اونقدرا هم نزدن بیرون. هنوز به فرم ایده آلم نرسیدم"  دوتا چشم از گوشه هاش چین بخورن و صدای خنده واضح شنیده بشه  "تو دیوانه ای. فکرای مالیخولیاییت نمی ذارن راحت زندگی کنی. حتا نمی ذارن زندگی کنی" چین های اطراف دوتا چشم باز بشن و دوتا چشم ِ جدی تر از قبل نگاه کنن "هر روز و هر لحظه و هر ثانیه با این فکرا خودت رو اذیت می کنی. فکرای احمقانه ت مثل خوره به جونت و مغزت رسیدن. می شینی شروع می کنن به خوردنت. پا میشی همین طور. جواب کسی رو میدی شروع می کنن به خوردنت. جواب کسی رو نمیدی همین طور. هرجا میری، هر کاری می کنی، هرکاری که شروع می کنی یا با هرکسی که شروع می کنی، می افتن به مغزت. بعدش تو رفتارات نشون میدی. تو اخلاقت. من میگم به فکر خودت باش. این ظاهر از داخل داره نابود میشه. بفهم." دوتا چشم لبخند بزنن "این تاب جدید چه بهت میاد".

مثل وقتی که دختر یک متر و 60 سانتی همراه با رقص های ساختگیش موقع پخش آهنگای دوست داشتنیش تابش رو دربیاره و بره جلوی آینه تاب جدیدش رو بپوشه. یه عالمه به دوتا چشم نگاه کنه و صداش رو بشنوه. تا حرفاشون تموم بشه لباس بیرون رو پوشیده باشه و آماده شده باشه.

مثل وقتی که دختر یک متر و 60 سانتی به دو تا چشم لبخند بزنه بگه فعلن. بره بیرون و کفش بپوشه و پاش رو بذاره رو میله تا شلوارش رو مرتب کنه.

مثل وقتی که نفس زنان به آخر ِ هفتاد و خورده ای پله رسیده باشی و ببینی دختر یک متر و 60 سانتی که سرش رو بالا آورده، اشک، سرخی ِ گونه هاش رو خط خطی کرده.




Mr. White up all night
Hiding in my room
Mr. White so uptight
Black shapes of doom

Mr. White up all night
Always likes to sing
Mr. White so uptight
Even knows my name