خواب ِ بی خواب

مثل یک روز خنک بین ماه های گرم سال. اصلن باید شبش تمام تنت یخ کرده باشد تا بی خیال تخت ها و کاناپه ی خالی, خودت را بیاندازی روی پتوی نازکِ پرت شده به زمین. جایی که باد خنک ِمستقیم, سرتاسر بدنت را متر کند.

باد خنک بر روی گردن و موی خیست بوزد و عطر محبوبه ی شب از چند خانه آن طرف تر مستی ات را چند برابر کند, همان خانه ی ویلایی قدیمی. برای بار اول با صدای بلند آرزو کنی کاش گل های کاغذی ِ دوبلکس روبرویی هم عطر داشتند تا زیبایی هایش چند برابر شوند. اطرافت را بپایی. کسی نیست که آرزویت را شنیده باشد.

باد خنک بر گردن و موی خیست بوزد. چشمانت را ببندی. سرخوش باشی. نه تازگی ها دیده باشی اش, نه صدایش را شنیده باشی و نه حتا قرار باشد یک بار دیگر ببینی اش. نه لبخند گاه به گاهت را داشته باشی نه اخم همیشگی. هیچ کدام اما خوشحال باشی.

باد خنک بر گردن و موی خیست بوزد. یاد فال اول شب بیفتی. قاطعانه بگویی اعتقادی نداری حتا به الکی اش. اصرار کند که به خاطرش بگیری. نخواهی ناراحتش کنی. چشمانت را ببندی و انگشتت را بچرخانی روی صفحه. بلند بخوانی. نوشته باشد تمام بدبختی هایت تمام می شوند و خوشی می آید. گفته باشد به او می رسی. روزش را هم مشخص کرده باشد. سرت را بیاندازی پایین. مسخره کنی و بخندی که این ها چرت و پرت  است. سرت را بالا نبری که چشمانت را ببیند.

باد خنک بر گردن و موی خیست بوزد. یاد خستگی خانم شیطون بیفتی که بعد از مدت ها نبودن نزدیک شب دیده باشی اش و چقدر سر حالت بیاورند تند تند حرف زدن هایش از اتفاق ها و چقدر بخندانی اش با مسخره بازی ات. یادت بیاید چقدر دلتنگش شده ای. حالا حتمن باید خوابیده باشد.

باد خنک بر گردن و موی خیست بوزد. صفحه گوشی ات را لمس کنی. تم هایش را ورق بزنی. به تم سیاهی برسی که عکس خودت با موی باز و لبخند نوجوانی ات رویش بود. یادت بیاید بعد از پس گرفتن گوشی ات, عکست پاک شده بود و جایش سیاه. هنوز هم جایش را سیاه گذاشته باشی. یادش بیفتی. همین یک سال پیش بود که....نخواهی به یادت بیایند. گوشت را فشار دهی به بالش. پشت ِ تیز گوشواره ات پوستت را سوراخ کند. دردت بیاید اما یادت نیاید. باد قطع شده باشد. همیشه همین طور باشد, آخر فکرهایت گس و تلخ. کمی منتظر بمانی. از باد خنک خبری نباشد. سرت را فشار دهی, اخم کرده باشی. اولین باد خنک که بوزد خوابت برده است.

نظرات 10 + ارسال نظر
نیم من جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ

خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را ید آورید

اوهووم

[ بدون نام ] جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ

واقعا دلم خوش شد که هنوز اینجایی
فقط دلم می خواد بیام کل اون شهر رو با هم پیاده گز کنیم
بریم اصلن لب دریا
بذاریم آفتاب سیاه و کبودمون کنه
دلم تنگته شدید دخی

حرفی نیست...کل شهر نیم وجبی رو پیاده متر کنیم
اصلن لب دریا هم بریم...بدون ضد آفتاب...سرخ و سیاه بشیم...به غلط کردن بیفتیم :))
خودت خوبی؟
هر چند کم رنگ اما چه خوب که تو هم هستی

(Al) جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ

nasime khonak kheili delchasbe too havaye nesbatan garm

in khaterat che khoob che bad vaghti ziad bian soraghe adam azar dahande mishan kheili be nazaram


73

مممم....عالیه
بدیش اینه به جایی برسی که حاضر باشی سرت رو به دیوار بکوبی تا خلاص شی ازش
مرسی

یاس وحشی شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ق.ظ

درود بسیار رفیق...
توصیفاتتان را دوست داشتم به شدت...

سلام رفیق محترم
ممنون به شدت

امیر شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ

هوووممم ... :دی

خوب میشد صوتیش رو بشنوم تا بفهمم از کدوم مدل "هووم" هاست
البته اون ":دی" خیلی چیزهارو مشخص می کنه :)
اون سه نقطه هم که اصن یه وضی :))

نیم من شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ

حوصله م تنگه
برای نوشتن دیره

هیچ وقت برای نوشتن دیر نیست به گمانم

امیر شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ

:)))) دقیقا همونیه که میدونم و میدونی :دی

اگه همونی که من می دونم دقیقن همون چیزی باشه که تو می دونی, اونقدری به هم ربط دارن که هیچ ربطی به هم ندارن.
یه کلاس شفاف سازی باید بری هااا :))

محبوبه یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ق.ظ http://mzm70.blogsky.com

راستش من فقط دوس دارم همون باد به وزیدنش ادامه بده تا شاید چشم های منو به خاطر بی خوابی سنگین کنه
خوشحالم که دوباره هستی دوست جان

باد من رو بیشتر سبک می کنه :)
ممنون

گیل دختر یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

وای که چقدر اون خواب می چسبه ...اصلا چقد خوابیدن رو کف رمین بون زیر اندازو با یه پتوی نازک می چسبه ...وقتی دستت بشه بالش زیر سرت ... خیلی کیف میده ...یگه باد خنک و عطر محبوبه های شبم که باشه که دیگه محشره ...

واای که خیلی می چسبه
کف زمین هم می چسبه
منتها من به بالش خیلی اعتقاد دارم...باید بغلش بگیرم :)
این عطر شبا دنیاییه واسه خودش

سیاوش پاکسرشت دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ http://mr.pakseresht.info

همیشه آخر فکرهایت تلخ است!
دقیقاً
مخصوصاً خاطره ها

به جایی رسیدم که میشه اسمش رو گذاشت اعتراف...می بینی!
تلخ هم نباشه تلخش می کنم...زهر ِ مار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد