دِی دریم

از زمان های خیلی دور یادم می آید. آن موقع که کودک بودم و خواهر نوجوانم به خاطر اصرار زیادم زنجیر سبکی برایم خرید و انگار دنیا را به من هدیه داد. جلوی تلویزیون می ایستادم و با آدم های درونش شروع می کردم به زنجیر زدن. با رعایت کامل حرکت پاها و کمر و دست ها. دیدن آماده شدن آن هایی که در هر محله مشغول بودند, حس بی نظیری به من میداد. وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم اسمش ار.ضا شدن روح و درون است.

در همان دنیای کودکی منتظر بودم هرچه زودتر قد بکشم, وسایل تکیه محل را آماده کنم و از نردبان بالا بروم و از بالای داربست پارچه های سیاه بیاندازم. مثل همان روزهایم, که صندلی فلزی زیر پایم میگذاشتم تا دستم به بالای بُرد موکتی مدرسه برسد و روزنامه دیواری مخصوصی که با گروه آماده اش کرده بودیم و پر از رنگ های سیاه و قرمز بود را با سوزن محکم کنم. تصورم این بود که من هم بزرگ می شوم و می توانم تا خود صبح کوچه و خیابان را اماده کنم. فکرش به من حس پرواز میداد و جزو آرزوهایی بود که می دانستم روزی عملی می شود.

وقتی نوجوان شدم فهمیدم دنیای واقعی به همان اندازه ی دنیای کودکی ام خواستنی و زیبا نیست. فهمیدم برای آدم ها تکلیف مشخص می کنند. برایشان باید و نباید می گذارند که از شانس بد, هرچه بود "نباید"ش به من می رسید. فهمیدم نباید کارهایی را انجام بدهم که تصویب کرده اند با جسمم همخوانی ندارد حتا اگر با روحم یکی باشد. فهمیدم نباید هرجا تا هر موقعی باشم وقتی به من ضرر می رسد, حتا اگر ضرر رساندن از جانب همان آدم های فرشته گون داخل تلویزیون باشد و حتا اگر به قیمت به خاک کشاندن همه ی دنیای زیبا و حس خوب و آرزویم باشد. به من با هر زوری که بود فهماندند زن هستم و باید فلان و فلان و فلان باشم.

حالا چند روز قبل یادم می آید که دوستم گفت "مادرم گفته ده روز اول آرایش نکن" پرسیدم ده روز اول ِ چی؟ "محرم دیگه دختره ی گیج"

این روزها تنها کارم این است که پالتوی مشکی ام را تنم کنم ودست در جیب, در پیاده رو کنار دسته های در حال حرکت قدم بزنم و صدای زنجیر و سنج و طبل های بزرگ و کوچک که زمین را می لرزانند تنها حس ِ کنار ساب بودن را در من ایجاد کند.

توی جمع می گویم "این جا حس ناب انسان بودن را می کُشند" همه بِر و بر نگاهم می کنند. یادم می آید این ها هم یک سری مُرده اند که این حرف ها سرشان نمی شود.

این شب ها بی خیال چشمان نگران پدر که مواظب نخوردن تن کسی در این شلوغی به من است, در حالی که خودش چپ و راست تنه می زند, چشمانم را می بندم و به دنیای کودکی ام فکر می کنم و به آرزویی که چالَش کردند.


پـ.نـ.:

از آن جایی که من با خودم و بالا و پایین و چپ و راست لج کرده ام, نمی خواستم از حسم در این مورد بنویسم...اما یکهو آمد دیگر.

Son De mar

مرد گفت:


از بستر آرام دریا...

                    

2 مار بالا آمدن...


با جثه ی بزرگ پیچ می خوردن...


روی موج دریا...


سر و سینه بالا گرفتن و....نمایان شدن...


در حالی که دُمشان زیر آب تکان می خورد...


یکی از آن ها نزدیکم بود...


با دو بار چرخش....محکم بدنم رو فشرد....


مرد گفت و زن را به تسخیر خودش درآورد...

مرد گفت و گفت و گفت.... و رفت.







صدا گنگ و ریز و نا مفهوم بود:


به فکر حال باش...


به فکر دنیا نباش...


دریای دنیا رو می نوردم تا بفهمم که به تو احتیاج دارم.



زن, دوباره تسلیم شد...



Son De mar: فریاد دریا

       

            

*SnowMan

اگه امروز نزدیکای چار و نیم صبح به کنار ساختمونِ نما رومی می رسیدی و سرت رو به اندازه ی پنجره ی آخرین طبقه بالا می آوردی, دختری رو می دیدی با صورت به شدت منقبض شده در حالی که انگشت های دست راستش روی نیمی از صورتش رو پوشونده و بر خلاف همه ی روزهای کودکی و نوجوونی که آرزوی دیدنش رو داشت, حالا نگران, با آرزوی بند اومدن دونه های سفیدی بود که تمام سطح زمین رو گرفته و تند و تند می باره.

می دونی! استخون های گذشته ش اونقدر پیر و شکننده شدن که حالا با تمام وجود نگران سُر خوردن و ضربه دیدن هست و هراس ترمیم شدنشون رو داره.هراس از این که انقدر پر سَر و صدا بشکنه که همه ی آدم های بیکار اطراف رو متوجهش کنه.

می دونی! آزار دهنده س حمل کردن یه مشت گذشته ی پیر و کُند با ناله های دیوونه کننده.

اگه امروز نزدیک چار و نیم صبح درست همون جا که وایسادی بالا رو نگاه می کردی, می دیدی منقبض شدن عضلاتش حتا اجازه ی خیس شدن و پاک کردن چشمهاش رو هم نمیده.

اگه همه ی این هارو می فهمیدی اون وقت راهی که اومده بودی رو بر می گشتی, زیاد و طولانی, به اندازه ای که حتا از کنار پارک برفی ِ با تابلوی قرمز رنگ هم بگذری و به زمان شروع برسی.

در این صورت من هم می تونستم با خیال راحت و با یه لبخندِ بی حال از پشت پنجره کنار بیام و در حالی که با یه لا پیراهن از سرما می لرزم و گرسنگی زیادش کرده,با آرامش تمام مشغول آماده کردن نیمرو و پنیر بشم. لبخند بزنم و آرزو کنم بارش برف به این زودی ها تموم نشه.



*عنوان, اسم یه شخصیته خوشاینده که به یادم بود و بی دلیل شاید نوشتم...البته نه خیلی هم بی دلیل :)


جنگل آسفالت

اول صبحی دم خیابان ایستاده ام منتظر ماشین. اطرافم پر از چاله های پر آبِ بارندگی شب قبل است. ماشینی از دور چراغ می زند. دستم را بالا می برم و انگشت اشاره ام را عمود رو به پایین, به اندازه ی یک دایره کوچک می چرخانم. این بهترین راه است به جای فریاد زدن "میدان فلان". سرعتش را کم می کند دستش را بالا می برد و با انگشت اشاره اش که رو به پایین است و به گمانم عمود یا با کمی زاویه باشد, به آلــ.تـــ. بیرون آمده اش اشاره می کند. نگاهش نمی کنم, دور می شود.

سرم را پایین می اندازم. به نیم چاله ی کنار پایم نگاه می کنم. هنوز تمیز و شفاف است. گِل و خاک های اطرافش را با کف کتانی ام درونش می ریزم. تکان می خورد, بهم می ریزد, کثیف و کدر می شود. لجن می شود. نگاهش می کنم که مثل حالای زندگی ِ من شده.

یک نفس بلند می کشم. بی خیال چاله ی آب و زندگی و پیدا نشدن سواری و زایــ.ده ی بیرون آمده و کلاس دیر شده می شوم. دستم را در جیبم فرو می کنم وصدای آهنگ را بلند. پیاده رو را در پیش می گیرم.


یه وَری نوشت:

تا حالا شده با کسی آشنا بشین و بر خلاف ساخته های ذهنی تون یه آدم بی کلاس ِ اخلاقی که هر لحظه با حرفاش, خواسته یا ناخواسته بهتون توهین می کنه و شخصیت خودش رو پایین میاره از آب درآد!!!....شده!....الان من یه همچین حالتی دارم...به روح پدر هر چی شناخت مَجازیمه خندیدم.