خانه عناوین مطالب تماس با من

دیگری در من

دیگری در من

درباره من

این جا دیگریــــ می نویسد....کاری به منــــ نداشته باشید. ادامه...

پیوندها

  • یادداشت های یک دختر ِ...
  • بلاگ می
  • مردی از مترو
  • مرحومه مغفوره
  • افکــار پروانه ای...!
  • گیلاس خانومی هستم
  • زنانه ترین اعترافات حوا
  • شب است امروز
  • این روزها که می گذرد...
  • بانوی...
  • ترنـــج
  • riiiiiing my bell
  • خوابــــ هایی دیده اند برایــ م
  • مخاطب خاموش
  • فقط نگاه می کنم
  • یاس وحشی
  • افکار پریشان یک فرد آرام
  • پاسبان
  • مجرم
  • نُت های زندگی بانوی مردادی
  • A- Normal
  • نامه هایی برای دخترم
  • سپیده دمی که بوی لیمو می دهد
  • 60 درجه به راست
  • پلاک 12
  • سیگار مشکی
  • آقای بنفش

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • دلتنگی ِ...
  • بارون میومد؟
  • دیروز امروز
  • چنین بود دانشگاه...
  • مستر وایت
  • چشم، تو بگو، میگم چشم
  • "قول بده روی آگهی عکس خودم باشه. قول میدی؟"
  • خیلی...
  • پاییز بود
  • پشت این پنجره شب دارد می لرزد*

بایگانی

  • بهمن 1393 1
  • دی 1393 1
  • آذر 1393 1
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1393 1
  • فروردین 1393 1
  • اسفند 1392 2
  • بهمن 1392 3
  • دی 1392 5
  • آذر 1392 2
  • آبان 1392 1
  • مهر 1392 2
  • شهریور 1392 1
  • مرداد 1392 1
  • تیر 1392 1
  • دی 1391 2
  • شهریور 1391 1
  • تیر 1391 3
  • خرداد 1391 1
  • اردیبهشت 1391 1
  • فروردین 1391 5
  • اسفند 1390 3
  • بهمن 1390 5
  • دی 1390 6
  • آذر 1390 9
  • آبان 1390 7
  • مهر 1390 9
  • شهریور 1390 10
  • مرداد 1390 10
  • تیر 1390 9
  • خرداد 1390 5

آمار : 60547 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • دلتنگی ِ... دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 04:50
    ...من برای تو دوره ی خاصی داره، فرقی نمی کنه کسی تو زندگیم باشه یا نه، فرقی نمی کنه شاد باشم یا نه، تو یه جمع شلوغ باشم یا تنها، این حس ِ لعنتی ِ افتضاح به موقع میاد سراغم، روز و شبم رو بهم می ریزه و میره تا وقتی دوباره بیاد. اومدم بهت بگم خسته شدم. خسته از اینکه نیستی. هستی ولی فقط تو ذهن درمونده ی من. شدی سردرد...
  • بارون میومد؟ چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 23:08
    یهو از خواب می پره و می بینه نیمه های شبه. به اطرافش نگاه می کنه. صدای همیشگی بوق ماشین ها فکرش رو از نیمه شب دور می کنه. چند نفر رو صدا می کنه، کسی نیست جوابش رو بده. از تخت میاد پایین، صفحه ی گوشی که روشن میشه می بینه هنوز غروبه. هنوز گنگی و کرختی تو بدنش هست. مستقیم میره تو سالن و بدون توجه به نور کم ِ داخل سالن که...
  • دیروز امروز چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 02:31
    دیروز: بعد از مدت ها تو میدون بزرگ دانشگاه قدم بزنی. بعد از مدت ها تنها تو میدون بزرگ دانشگاه قدم بزنی و یهو دلت بلرزه. یاد همه ی روزای انتظار بیفتی. یاد نگاه ها و خنده های شیرین. یاد اتفاق های یهویی و خوش. یاد کلی فکرای خوب به آینده. یاد اینکه چی فکر می کردم و چی شد. یاد اینکه چی می خواستیم و چی شد. یاد اینکه فقط...
  • چنین بود دانشگاه... جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 02:50
    گاهی حساب روزها و هفته ها از دستم در می رود. بهتر بگویم از مغزم در می رود. گاهی نمی دانم چند روز از کاری که می خواستم با حالتی مصمم انجامش دهم، گذشته است و هنوز انجامش نداده ام. گاهی روزهای خاص هم یادم می رود. باید وقتی که نزدیک تولدی می شوم روی دستم علامت بزنم وگرنه بازهم یادم می رود. از ورودی اصلی خارج می شویم. با...
  • مستر وایت شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1393 03:06
    مثل وقتی که دختر یک متر و 60 سانتی همراه با آهنگ ِ راک ِ کانال 4، مثل بچگی هاش روی یکی دوپاش بپره و همین جور که به سمت اتاق میره تاب رو از تنش دربیاره. دوتا چشم نگاهش کنن. "به چی می خندی؟" "نگاه می کنم نمی خندم. به دنده هات که زدن بیرون" "چشمات می خنده" دختر یک متر و 60 سانتی خودش رو داخل...
  • چشم، تو بگو، میگم چشم یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 23:53
    23.1.93 ساعت هفت و نیم ِ صبح بود که با چشمای پف کرده و هنوز خسته از روزهای قبل و دنبال ِ خوابم رو مالیدم و بلند شدم. باید می رفتم و خودم رو معرفی می کردم برای کارآموزی. همیشه برای رفتن به یه محیط جدید انقدر استرس دارم که شبش سخت خوابم می بره. اما دیشب سریع خوابم برد. هنوز خستگی سفر از تنم نرفته. خوش و بش های آقای...
  • "قول بده روی آگهی عکس خودم باشه. قول میدی؟" شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 16:39
    "فکر کن غروب ِ یه روز بارونی با صدای بلند ِ شُر شُر روی شیروونی و پنجره، در اتاق رو باز کنی و به سرعت واردش بشی. وسط اتاق بایستی و به پرده ی رنگ رفته ی معلق تو هوا نگاه کنی. به سه خط پارگی روی چین هاش به خاطر استفاده ی زیاد از گیره ی جمع کننده.به تعداد زیاد دونه های بارون روی سرامیک کف اتاق. به چراغ های زیاد مودم...
  • خیلی... پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 00:56
    ...راست است آدم هایی که در زندگی مان قدم می گذارند، حالا با هر عنوانی، همه یا بخش بزرگی از زندگی مان را تغییر می دهند،.... بعضی ها انرژی می دهند، خوشحال میکنند، اعتماد به نفس میدهند، آدم را بالا می برند، حالا گیریم بعدش بزنند زمین یا همان بالا نگه دارند، تحت تاثیر های مثبت ِ خودشان قرار میدهند...به هرحال دوره ی...
  • پاییز بود پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 00:06
    یکهو چشم باز کنی و ببینی دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را پشت سر گذاشتی و بزرگ شدی. حالا شاید زیاد هم بزرگ نشده باشی اما مجبورباشی بزرگ تظاهر کنی. چشم باز کنی و سر بچرخانی. به آدم های اطرافت نگاه کنی. اصلن یکهو دلت بخواهد تک تک ِ فیلم های جشنواره را بروی . ممم...می شود روزی 4 ساعت. اطرافت را نگاه کنی، این...
  • پشت این پنجره شب دارد می لرزد* جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 04:04
    همین چند وقت پیش بود پاهایم را جمع تر کردم و طوری نگاهت کردم که گوش کن به من، " می بینی! بعد از 35 سال کار ِ بیرون حالا نشسته در خانه. البته که خانه داری بلده و البته بهتر از خیلی ها، اما سخته. احساس می کنم افسردگی گرفته." و بعد برایم توضیح دادی که این زن به همین سادگی ها تسلیم نمی شود. "برای چی این...
  • صدتا سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 14:50
    این نوشته صدمین پست من تو این وبلاگ هست. خواستم برعکس روند نوشته هام این جا، یه نوشته ی خاص تر بنویسم. و البته خیلی طولانی تر. طولانیه، پس دعوت شده های عزیز، اگه وقت ندارید، برید سر اصل مطلب (روی اسم خودتون) و بخونیدش. و البته لطفن همه تون، همه قسمت آخر رو بخونید. بفرمایید ادامه ی مطلب. تاریخچه ی شروع وبلاگ خوانی ِ من...
  • چون که دیوونـم...! چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 02:05
    توهم دیدنت در خیابان ها و چهارراه و راهروها، بر اثر بی خوابی، شیرین ترین رویای این روزهای تلخ و سخت است. دردناکی است که از رگ های تیره ی ظاهر شده روی شقیقه ها عبور می کند و تیر می زند سر را. "دخترک در طبقه ی سوم دانشکده ناگهان ایستاد. چشم هایش را مچاله کرد...انگار سرش تیر می کشید."
  • نقطه ی کور دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 21:05
    احتمالن تنها نقطه ی روشن ِ این روزهای زندگی همان کنج تاریک ِ تاریک ِ کمی سرد کافه است. با بوی زننده ی دودهای در فضا. با مرد ِ کافه چی که کمی می لنگد و همین روز هاست که بنشینی و بهش بگویی "همون همیشگی". با لب های خندان دروغین. با دوستی که روبرویت نشسته است و می تواند تمام حرف های ناگفته ات را از چشم هایت...
  • سیگار شنبه 14 دی‌ماه سال 1392 03:30
    میکشی و باران، آسمان را خراب می کند روی سرت، روی بالکن، و فروغی، شیرین می کند این خرابی را. می کشی و دودم می کنی. می کشی و تمام می شوم. آسمان ِ خراب پر از دودهایی هست که تمام کرده اند یک نفر را. همان جا. همان لحظه. هرکدام با یک آهنگ. + "منم دلم می خواد" - "جای تو هم می کشم"
  • ساعت: سی دقیقه گذشته از چهار ِ شب چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 05:02
    گوشی رو برمیداری و زنگ می زنی. جواب میده. میگی نمی دونی چقدر خوبه این موقع شب تو این هوای سرد، اتفاقی پنجره ی اتاق رو باز کنی و سرت رو ببری بیرون و ببینی. ببینی زمین خشک رو و بو بکشی خیسی ِ هوا رو. بو بکشی خیسی ِ هوا رو و بفهمی امشب بوی عطر خوشبوی مرد نامرئی نمیاد. بفهمی مرد نامرئی پیداش نیست و صدای کشیده شدن شاخه های...
  • آرام نعــره بزن دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 05:06
    آرام در ِ قهوه ای ِ سوخته ی حمام را باز کنی و بیرون بیایی. نه سرت را خشک کرده باشی نه تنت. تند تندی حوله ات را پیچیده باشی دورت، بدون ِ وسواس همیشگی روی دورهایش که از کجا شروع شوند و کجا تمام. حوله ی سورمه ای ِ بزرگت که ماه ها دنبالش گشتی. کسی حوله ی سورمه ای نمی فروخت. کسی حوله ی سورمه ای نداشت. چند دقیقه بایستی، در...
  • همین دم دم های صبح پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 17:16
    زیر باران مورب ِ تند ِ آخرهای پاییز ایستاده بود و فکر می کرد همیشه وقتی پای قدهای بلندتر در میان باشد، قدهای کوتاه تر بیشتر خیس می شوند. هرچقدر که خودشان را گولـّـه کنند به یک ور. نه. فایده ندارد که ندارد. فکر می کرد حالا که تو نیستی چه فرقی می کند چه بگوید، اصلن ساکت باشد. هر چاله ی آبی که پیدا کرد داخلش افتاد تا...
  • و زندگی که پیش تو جا گذاشتمش یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 23:54
    وقتی خط های پیشانی ات با خط های سفید خیابان موازی می شوند. نیمه های شب بود، گوشی ات را از پنجره بیرون بردی تا صدای ماشین خط کشی ِ خیابان را بشنود. وقتی سر به پایین، با دست های در جیب و گوشی در گوش، پر از اخم خیابان ها را بالا می روی، تا نبینی و نشنوی و نشناسی شان. خیابان ها از تو بالا می روند. کتاب هایت را جمع می کنی...
  • طبق دستور پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 13:56
    آدم مگر چطور تمام می شود...
  • بشمار 3 سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 21:33
    چوب خط های زندگی اش قرص های ریز ِ سبز رنگی اند که عمرش را تلف می کنند، جوانی اش را می خشکانند و هر شب زیر ِ گوشش با صدای زمخت ِ رخوت انگیزی می گویند "شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنجشنبه جمعه......"
  • د ِیــمن ورلد! دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 03:40
    تازگی ها فکر می کنی چه احمقانه شروع می شوند، ادامه پیدا نمی کنند و تمام می شوند. این که تو بودی و او. او با دست های خالی به آینده نگاه می کرد. آینده های دور. آینده های بزرگ. تو با دست های...دست های.... به آینده و حال و گذشته ی آن قدر بد رنگ و کثیف و بدبویی نگاه می کردی که خودت ساخته بودی. چند چند شد؟ کی بد! کی خوب!...
  • عنوان رانندگی در مستی چطور است! جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 05:39
    مثل سر درد بعد از مستی بود وقتی از خواب بیدار شدم. ساعت چند بود! چند ساعت خوابیده بودم! روز خوابیده بودم و حالا هوا تاریک بود. اگر درد ِ دوباره ی دستم را حساب کنم احتمالن در مستی دعوایم شده بود. بعد با آرنج کوبانده بودم در صورت کسی! شاید آن قدر مست بودم که نفهمیدم کجا می روم و به یکی از کنج های برجسته ی دیوار برخورد...
  • پروانه ی غمگین شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 02:11
    به ما. به تمام روزا و شبای بد و خوب ِ ما. به روزای اولی که از کنار هم رد میشدیم، هم ردیف ِ هم می شِستیم اما با هم نبودیم. بودیم ها اما باور کن نمی دونستم همون عضو سه چاهار نفره ی آی اِل آی هستی. وقتی گفتی هم صورتت یادم نیومد. باور کن ها! همه ی سرسنگینی و خجالت هامون رو مسیرهای چند ساعته ی چند روز در هفته آب کرد. ذوب...
  • گور پدر آینده و تصمیمات سازنده یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 05:08
    با انگشت هایم پلک های راستم را باز و بازتر می کنم. پر از تکه پاره های خون است. صدای نرون هایم را می شنوم. "لعنتی یه روز و نیمه بیداری جونت درآد که جونمون رو درآوردی". از جلوی آینه کنار می آیم و روی صندلی چرخ دار می نشینم. یک قاشق از کاسه ی پر از ماست و پر از بادمجان های له شده ی دودی برمی دارم و چشم هایم را...
  • یک زن بدبخت* جمعه 22 دی‌ماه سال 1391 17:40
    نه ساعتی زنگ خورده بود نه صدایی پرانده بودش. گوشی اش را روشن کرد. با یک چشم باز، ساعت نزدیکی های 4 بود شاید هم 5. از تخت پایین آمد. از پشت گردنش شروع شد،از داخل سرش عبور کرد و جایی نزدیکی چشم هایش رسید. دوباره تیر کشید. دهانش خشک شده بود. صدای تیک تاک روی اعصابش بود. متنفر بود از تمام تیک تاک های دنیا. باطری را درآورد...
  • اول...وسط...آخر شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 03:20
    گوشی برای چندمین بار زنگ می خورد. صدایت مثل همیشه پرانرژی است."بیا پایین ازت عکس بگیرم" "چطور؟" "هوارو نگاه" پرده را کنار می زنم "وااای پسر! ببین مه تا کجا پایین اومده...تو کی رسیدی؟""بیا منتظرتم" نگاهی به آینه می اندازم. با شلوار جین خوابم برده بود. شالم را می گذارم....
  • گاهی وقتا برای آروم شدن, چشام رو می بندم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 05:29
    آن قدر دور می شوم تا دیگر خودم را در شیشه ی سیاه عینکش نمی بینم. می خندد. مثل خنده های خداحافظی. اشاره می زنم. عینکش را بلند می کند. به چشمانش نگاه می کنم.... سایه روشن ِ نزدیک صبح, سکوت ِ ادامه دار کلافه ام کرده است. صورتم را در راه باد سرد می گیرم. چشم هایم را می بندم. "بگو" صدایش را صاف می کند. کمی هم...
  • از من اصرار, از تو... شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 18:44
    از او خواسته بود با هم بنویسند. نه از هم. تنها با هم. اصرار کرد. یک ماه ِ تمام. یک سال ِ تمام. دو دوره ی تمام. وقتی تو رفتی, از همه ی وبلاگ های دو نفره ی دنیا متنفر شد.
  • کلفتی ِ پروندهــــ از آن ِ من دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 23:06
    براش هیچ فرقی نداشت چشماش برق بزنه و جلوی مرکز خرید بغل دوستش بپره, یا گوشه ی سمت چپ ِ اتاقک ِ در حال حرکت تو هوا, کز کنه و آهنگ تو گوشش رو عوض کنه, همه ی فکرش شده بود شناسنامه ی دربند, کاغذهای سیاه شده, دانشجوی تعلیقی.
  • فقط نگاه کن جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 04:16
    شاید همین اطراف همین پس و پشت ها یک گوشه با جین ِ سایه روشن ِ خاکی و چهار خانه ی تیره, با چشم های درشت و موی تازه کوتاه شده, با دوست داشتن های همیشگی ات و اخلاق گند ِ همیشگی ات, ایستاده باشی. اگر همین اطراف همین پس و پشت ها هستی, پشت آن سیاهی ِ لعنتی بایست خودت را نشان نده
  • 110
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4