اول صبحی دم خیابان ایستاده ام منتظر ماشین. اطرافم پر از چاله های پر آبِ بارندگی شب قبل است. ماشینی از دور چراغ می زند. دستم را بالا می برم و انگشت اشاره ام را عمود رو به پایین, به اندازه ی یک دایره کوچک می چرخانم. این بهترین راه است به جای فریاد زدن "میدان فلان". سرعتش را کم می کند دستش را بالا می برد و با انگشت اشاره اش که رو به پایین است و به گمانم عمود یا با کمی زاویه باشد, به آلــ.تـــ. بیرون آمده اش اشاره می کند. نگاهش نمی کنم, دور می شود.
سرم را پایین می اندازم. به نیم چاله ی کنار پایم نگاه می کنم. هنوز تمیز و شفاف است. گِل و خاک های اطرافش را با کف کتانی ام درونش می ریزم. تکان می خورد, بهم می ریزد, کثیف و کدر می شود. لجن می شود. نگاهش می کنم که مثل حالای زندگی ِ من شده.
یک نفس بلند می کشم. بی خیال چاله ی آب و زندگی و پیدا نشدن سواری و زایــ.ده ی بیرون آمده و کلاس دیر شده می شوم. دستم را در جیبم فرو می کنم وصدای آهنگ را بلند. پیاده رو را در پیش می گیرم.
یه وَری نوشت:
تا حالا شده با کسی آشنا بشین و بر خلاف ساخته های ذهنی تون یه آدم بی کلاس ِ اخلاقی که هر لحظه با حرفاش, خواسته یا ناخواسته بهتون توهین می کنه و شخصیت خودش رو پایین میاره از آب درآد!!!....شده!....الان من یه همچین حالتی دارم...به روح پدر هر چی شناخت مَجازیمه خندیدم.