وقتی وارد اتاق کوچیک قهوه ای شدم تاریکی زیاد و پرده های چرخ دار آزار دهنده بود.
چند ثانیه که گذشت سرم رو چرخوندم تا خوب ببینم. روسری ابریشم ِ قرمز و طوسی, دست راستش که مشغول بود و ابروهای جمع شده و چشم های کمی متعجب با حالت انگار نگران از پشت عینک. دلم ریخت پایین. خودم رو آروم کردم...اینا دلشون از سنگه. نه که بی رحم باشن فقط چون کارشون اینه و خیلی چیزای ناجور دیدن براشون عادی شده. بی تفاوت شدن. نباید واسه هرکی از راه می رسه دلسوزی کنن که!
یهو به چشمام نگاه کرد و دوباره به صفحه ی مانیتور. انگار گفته باشه انقدر به من خیره نشو. سرم رو برگردوندم و پرده ی پنجره ی بازی که باد به پاهام میزد نگاه کردم.
"شل کن دختر خوب"...شله راحتم...لعنت به تو. اصلن مگه تو می دونی من دختر خوبی ام یا نه که میگی دختر خوب؟ لعنت به تو و همه کسایی که الکی به این و اون میگین دختر خوب. چقدر از این دو کلمه کنار هم بدم میاد. چقدر واسم ناراحت کننده س. لعنت به "تو"یی که انقدر این دوتارو گفتی که حالا از دهن هر کی می شنوم بالا بیارم. از همه تون بدم میاد. از "تو" که یه آشغالی. از تو که نمی فهمی به خاطر ورزش عضلات شکمم سفت شده و هی میگی شل کن. از همه تون.
سعی می کنم آروم باشم و تمرکز کنم. دقت می کنم به صفحه ی مانیتور. چیز زیادی نمی بینم. حتا اگه خوب ببینم هم مگه من چیزی جز 4تا معادله ریاضی و 4 خط آی اِس تی دی بلدم؟ اوووووف نمی تونم ذهنم رو یه جا بند کنم...خدایا! خودت یه کاریش کن.
کارش تموم شد. بلند شد. چند تکه از دستمال لوله ای جدا کرد و محکم روی شکمم گذاشت...هـــــــی زنیکه چه مرگته! دردم گرفت. لباسم رو مرتب می کنم. "ممنون خانوم دکتر"
پاکت رو باز کردم جواب رو خوندم. همه ی راه خونه رو گریه کردم. راهی هم تا خونه نبود. هرچند اون چند دقیقه باعث شد تو جشن تولد غروبش هیچ کس باور نکنه بغضم در حال ترکیدن نیست و خنده های من واقعیه.
حالا آرومم. انقدر آرومم که نگران انفجار درونم هستم. حالا نه می تونم نگرانی نشون بدن نه می تونم با کسی در موردش حرف بزنم. نه می تونم کنار پدر, روی مبل, روبروی فیلم های الکی و قدیمی و تکراری ای که حواسش رو کامل دزدیدن بشینم و حرف بزنم که اصلن ایمپاسیبل ترین کار دنیاست, نه می تونم به چشم های خسته مادرم نگاه کنم و بگم مامان مثل همیشه آرامشم باش. این روزها پدر از داشتن دختر پشیمون شده, مادرم به شکل عجیبی مهربون.
همین میشه که سه ربع نشستن کنارت پشت میز تنگِ رستوران کوچیک و حرف زدن از هر چی که دلم میخواد بدون ممنوعیت, آرامش بخش ترین اتفاق روزهای اخیرم میشه.
تو هوای سرد با بارون تند وتیز شلاقی ای که صورتم رو سرخ کرده, دستاش تو جیب کنارم راه میره.
رو نمیکت می شینیم. همون نیمکتی که وقتی کنارش وایسی می تونی ساختمون دوبلکس ِ کج و
معوج وحشتناک زندگی من رو که هر دفعه با دیدنش یک هزارم ثانیه قلبم وامیسه رو ببینی.
میگم "دکتر گفته تو این دوره اگه هر اتفاقی افتاد که برات غیر طبیعیه حتمن بهم زنگ بزن. این یعنی
خیلی بد! این که دکتر شماره بده هر موقع بهش زنگ بزنم یعنی یه اتفاق بد می خواد بیفته! این
یعنی من..." داد می زنه "خفه شو" با چشمایی که بیش از حد درشت شدن و حالا پر از لایه های مایع
شدن نگاش می کنم. میگم "چیزی نیس. از سرمائه" لبخند می زنه. نزدیک تر میشه. سرم رو تو
بغلش می گیره."دستمال کاغذی داری؟"
و من آبستن یک درد تازه ام...
دردی تازه که آنقــــــــدر قدیمی ست و آنقــــــــدر تو را به خاطرش محکومت کرده ند که خودت هم کم کم باور می کنی گناه کاری و تمام آبستن شدن های دنیا, هرزگی.
وجود آدم هایی از جنس خط آخر از دلایل زنده بودن ماست
که همون یک خط میارزه به همه ی بازجویی های 2 و آمپول زن ها و نادید گیرنده ها
من از آن دو کلمه چه کنار هم و چه جدا حالم بهم میخوره .
حوایی دوست داشتنی و عزیز بوده و بس.
چیزی فراتر از آمپول زن ها....شاید چیزی مثل سونوگرافی.
چه خوب گفتی که همون یه خط می ارزه.
واقعن کلمه "دختر" حال بهم زنه! باید روش فکر کنم.
نسخه را پیچید.....
خطوط خرچنگ قورباغه....
توهینی به سادگی کاغذ نسخه و درد های نداشته ام.
دردهایی که قرارم را بریده است. امان نمی دهد.
هرچی خواستم بنویسم نتونستم وباز میروم دنبال کلید سکوتهایم
به فیلمهای ندیده به مبل خالی من ...
به سیگار خاموش منم میشه...!
چیزی فراتر از حال بهم زن!
درود
سلام. به اختصار به روزم.
سلام احساس نمیکنی کم پیدا شدی ؟؟؟؟؟
سلام
ذهنم مرده. باید یکی دیگه پیدا کنم.