بازجویـــــی_2

"اعتراف می کنم در تمام چند ساعتی که رو بــــ. رویم نشسته بودی و من را رو بــــ. رویت نشانده بودی و فریاد می زدی گریه کـــــن و می خندیدی این جا دستمال ندارم.... در همه ی صبح تا بعد از ظهری که صدایت در حلزونی گوشم لقبم می داد دخترک بد کــ. اره ی به هــــ. رز رفته ی به رنگ جـــ. نـــ. ده, در همه ی همه اش لبخند می زدم و خوش حال بودم که هنوز خوش حالت نکرده ام و آنقدر حرص خورده ای که رگ های تیره و روشن گردنت که شب های زیادی جایگاه لب های زنی بد کـــ. اره تر از دخترک لرزان رو بــــ. رویت بوده اند برجسته شده اند. شاید هم خوب کـــ. اره! تر و حتمن قدیسی پاک.

اعتراف می کنم جا گذاشتن تمام مدارک داخل ماشین از لرزش درونی ام کم و به لبخند های گوشتی رنگم اضافه کرده بود.

اگرچه تمام شبش و همه ی روزها و شب های و هفته های بعدی اش را آنقدر زار زدم که رنگ پریده و چشم های بی حالت پف کرده ام و سری پر از تیر و درد کلاس ها را پر کرد و با چشم های خونی ام به چشم های هیچ کس خیره نشدم.

اعتراف می کنم هنوز هم خوش حالم حرص ات را در آوردم گرچه بعد از آن صدای هق هق ام تمام حلزونی های دنیا را پر کرد."