قدیم ها پاییز برای بیشتر آدم ها دوست نداشتنی بود. بعدها همان خیلی ها ادعا کردند پاییز دوست داشتنی شده. انگار مد شده بود. از بچگی از پاییز بدم می آمد. متنفر بودم. بعد ها فهمیدم بیشترش به خاطر شروع درس های بی نتیجه ی مدرسه بود. حالا که پشت سرشان گذاشتم کمی فرق کرده است. نه این که از پاییز خوشم بیاید, فقط آنقدر متنفر نیستم. حالا فقط دوستش ندارم.
راستش این روزهایم می گذرد. همین که زود صبح می شود و زودتر شب کافی ست, به خوب و بدش کاری ندارم. به روزهای رخوت آور تابستان ِ دوست داشتنی ترجیح می دهمش.
این روزها با خستگی زیاد ِ نزدیک شب تمام خیابان طولانی را گز می کنم تا از همان میوه هایی که مامان دوست دارد و من هیچ وقت اسمش یادم نمی ماند اما شکلش را چرا, بخرم.
این روزها بر خلاف همیشه نه آهنگ جدید گوش می دهم و نه فیلم می بینم. فقط اخبار ها را با هیجان دنبال می کنم و خودم هم می مانم منتظر شنیدن چه اتفاقی هستم از این همه پشت سر گویی و واگویه های بی مصرف!
این روزها هر لحظه خودم را سرزنش می کنم که ورزشم را کنار گذاشتم و دلم خیلی برایش تنگ می شود.
این روزها دختری را که برادرش جلوی مدرسه کتکش زده تشویق می کنم حالا که شکایت کرده ای از دیه ات نگذر بگذار زندانی شود.
این روزها از موهایم خسته شده ام. همین روزهاست که بروم روی صندلی آرایشگاه بنشینم و بگویم 4 سانتی بزن, نه 3 سانتی اصلن همه اش را بزن. فقط بزن.
این روزها در حالی که از درد پیچ و تاب می خورم و خودم را جمع کرده ام به حالت جنینی زیر پتو رفته ام, دایی ام دلخور می شود از این که نرفته ام در سالن کنارش بنشینم, بهانه ی خستگی و خوابیدن را می آورم و با کلی عذرخواهی زیر لب می گویم تو هم نمی فهمی الان زمان کثافت من است.
این روزها همین طور که روی صندلی طبقه اول دانشکده فنی نشسته ام دختری توجهم را جلب می کند با صورت نیمه استخوانی ِ برنزه ی لایتش و مانتوی بلند ِ چسب شکلاتی که چند ماهی ست مد شده و با خودم فکر می کنم اگر مرد بودم حتـــــمن عاشقش می شدم.
این روزها یکهو می فهمم چهـــــار ماه است با هیچ کدام از دوستانم تلفنی حرف نزده ام و تصمیم می گیرم به یکی شان زنگ بزنم تا لبهایم برای همیشه بهم نچسبیده.
این روزها از آینه ی کناری ماشین آقای دبیر معروف انگلیسی دوران دبیرستان را می بینم و عینک دودی می زنم مبادا بشناسدم. موقع رد شدن صورتش را برمی گرداند و به دختر ناشناس داخل ماشین لبخند می زند.
این روزها جلوی برنامه مورد علاقه ام, 90 که کمتر از سه ربعش را دیده ام خوابم می برد و فردایش با ناراحتی تصمیم می گیرم دفعه ی بعد طاقت بیاورم و می دانم هفته های دیگر هم همین آش است.
این روزها عاشق نشستن پشت میز کامپیوتر موقع غروب هستم و پنجره ی بازی که از خوردن بادش به پشت گردنم لذت می برم و اصلن به همین خاطرست که کیس را روشن کرده ام.
این روزها به 10 سال آینده ام که احتمالن 30 ساله می شوم فکر می کنم و هدف تعیین می کنم و نقشه می کشم. خودم را با 30 ساله های اطرافم مقایسه می کنم و حدس می زنم دغدغه های احتمالی 30 سالگی ام را.
این روزها در پیاده رو منتهی به خانه, به چهره ی پسری که از رو به رو می آید و طرح گردنبندش به دلم نشسته نگاه می کنم و لبخند می زنم. پسرک هم می خندد.
این روزهایم از وقتی هنوز هوا تاریک است با بستن محکم موهایم در بالاترین نقطه ی ممکن شروع می شود,
با درست کردن مقنعه ام و پایین آوردن آستین مانتو ام موقع رد شدن از جلوی حراست دانشگاه و
با مدار الکتریکی دوست داشتنی و استاد منحصر به فردش که گذر زمان را نمی فهمم و
با پوشیدن مانتوی سفید دکتری و عینک آستیگماتم که شبیه دکتر ها می کندم و ماشین آتوود زنگ زده و
با سر کار رفتن های گاه به گاهم که پولی برایم ندارد و فقط مثلن یادگیری ست ادامه پیدا می کند.
این روزهایم شب ها آنقدر خسته ام که به چای بعد از شام هم نمی رسم و روی مبل خوابم می برد و احساس می کنم من برای این نوع زندگی ساخته شده ام نه برای داخل خانه بودن که هیچ کارش را بلد نیستم و فقط خرابکاری به بار می آورم.
این روزهایم با درست کردن قهوه در نیمه شب و به دست گرفتن لیوانم با مارک کافی و لم دادن روی کاناپه ی اپلم و خواندن "در هوای او" در حالی که در هوای هیچ کس نیستم تمام می شود.
این روزها خوشحال نیستم اما دوست دارم که می گذرد و خوب می گذرد. آنقدر خوب می گذرد که تا بیایم به تنهایی آزار دهنده ام فکر کنم با دهان نیمه باز روی صندلی خوابم برده است.
وبلاگ زیبایی دارین برای تبلیغ وبلاگتون به صورت رایگان و برای افزایش بازدید، شما می توانید وبلاگتان را در سایت ما ثبت کنید.
موفق باشید...
بدم میاد از تو دختره ی زشت
یه وبلاگ نویسی خوب...
روزانه نویسی با طعم احساسات پشت پرده...
روتین...اما خواندنی....
تو سبک گوریل فهیم می نویسی..اما اون زیادی کشش می ده...
با یه عالمه حس پشت پرده تر که نمی تونی به قلمشون بیاری...حتا نمی تونی بهشون فکر کنی.
پاییز بهار تجدیدی هاست.
دوستش ندارم. دلتنگم می کند
البته اصلن قصد قیاس نداشتم....
نوشته ات به دلم نشست..داشتم بررسی می کردم چرا!
و می دونم که برای دل خودت می نویسی...نه چیز دیگه.
می دونم.
چه خوب.
منظورت رو گرفتم. گوریل فهیم رو چند سالیه از وبلاگ های دوستانم می شناسم. شاید یکی دوبار خوانده باشمش. در کل بعضی ها رو زیاد می شناسم به اسم ولی به نوشته نه...مثل اسپایدر مرد- گلابی و خیلی های دیگه.
این روزهایت را دوست داشتم...شدید:)
خودم هم احساس خوبی بهشان دارم.
منو یاد سرگرمی خودم انداخت وچه شیرین هست همین که میگذرد
تلخی اش وقتی هست که می فهمی به جایی رسیده ای که می خواهی فقط بگذرد.
mikhastam ye chi benvisam darbareye postet didam kheili tulani mishe vase hamin neminvisam

p.s:chand vaght dige internet fert...bayad faghat az intranet estefade kard badesh ehtemalan :(((
man mayel be khundane chiz haye 2lani ham hastam ama hartor rahati
عجیب نزدیک به من بود حرفهات
من هم از پاییز بدم میاد، کمتر از قبل البته، اما تازه یک ورزش جدید و شروع کردم برخلاف تو
روزهایی که فقط تا شام ادامه داره و بعد یک خواب عمیق
کار مزخرفی که هر لحظه فکر میکنم فقط وقت تلف کردنه،نه چیزی یا میگیرم نه پولی داره !
اما خوشحالم،انقدر پر هست که به فکر کردن نرسم و اونقدر تها هستم که هیچ چیزی سکوت ذهنمو بهم نزنه
منم این فشردگی و دوست دارم اما رخوت تابستونو اصلا به این روزها ترجیح نمیدم...
چه طولانی شد !
پست باحالی بود
به نظر میاد من و تو چیزای نزدیک به هم زیادی داریــــــــــــم :))))
تنها چیزی که همیشه حسرتش رو می خورم ورزشمه.
این روزها به تو هم حال می دهد انگار...
این روزها..
زیبا مینویسی...زیباتر از گذشته..
این روزها نوشته هایت من را ایمپرس میکند..
این روزها دیگری در من فوق العاده می نویسد..
چه جالب که می تونم باعث ایمپرس دیگران هم بشم.
ممنون مهرداد
سلام عزیز دل
از این به بعد زود زود میام بهت سر می زنم
می دونم از چی حرف می زنی ، یه بی تعریفی مطلق .اگه در لحظه ازت بپرسن خوبی یا نه واقعا نمی دونی
سلام جانم
مرسی که می دونی...این روزها کسایی که می دونن چی میگم کم شدن.
very good!
Tanx
اینها که نوشتی دقیقا کار پاییز است!
پس چه خوب که همیشه بمونه
وقتی از پنجره باز به بیرون نگاه می کنم..انگار که به فردا و فرداها نگاه می کنم. به روزهای بهتر!
درود
اگه بیرون پنجره پر از دود باشه میشه روزهای بدتر!!!!
سلام
chizaye toolani bad nistan aslan,vali be sharti ke adam zehnesh khaste nabashe...ke albate male man hast :D
keep up the good work
uhuum felan jahaye dg bishtar niaz mishe in zehn. movafagh bashi
اینجا بیرون پنجره صدای گنجشک ها نور خورشید و کمی هم ماشین هاست .از دود خوشبختانه خبری نیست.
چه خوب. این جا هم
خوشحالم حداقل کاری که تونستی رو کردی
اما من خوش حال نیستم
پاییز...
سرشار از خاطرات خوب . اون مواقع که تنهاییم پر شده بود...
ولی الان تنها هستم. و همون خاطرات مرا جر میدهند...
(با عرض معذرت!)
خاطره ی خوبی از پاییز ندارم. اما از جر خوردن چرا (با عرض معذرت مجدد)