نزدیک ظهره.تازه از دانشگاه رسیدم خونه. کلاس نداشتم. کسی دو هفته ی اول کلاس نمیره. دنبال کارهای کسل کننده اداری بودم. خواب سه ساعتی ِ دیشب کار خودش رو کرده. سرم گنگه. صدای پاش رو می شنوم. تمام طول راهرو. انگار خوش حاله و کمی استرس داره. میگه بهش زنگ زدن برای مصاحبه. شاید چهارمین یا پنجمین بار باشه تو چند سال اخیر. خودش میگه خسته شده از منتظر موندن برای پسندیده شدن و از یه شاخه به شاخه ی دیگه پریدن. می خواد تکلیفش مشخص باشه.
میگه از آرایشگری و فروشندگی خوشش میاد. خداوکیلی استعدادش رو هم داره.
مامان لبش رو گاز می گیره که انگار حرف بدی زده. "با دو تا مدرک خوب می خوای این کاره بشی؟" تو دلم میگم آخه مادر من! مدرک چی! کشک چی! سرم رو با بی تفاوتی اون ور می کنم. حوصله ی شروع کردن یه بحث تکراری و بی نتیجه رو ندارم.
در هر صورت این موقع از ظهر مامان سر ِ کاره. بابا هم حکم یه نگران که هیچ کاری ازش بر نمیاد رو داره. خودش حس می کنه ساپورتره خوبیه اما واقعیت اینه. کاراش بی فایده و مایوس کننده س.
با حالت دستوری ِ همیشگیش میگه غذارو آماده میکنی تا من برم دوش بگیرم! از صبح هیچی نخوردم. تو نگاهش یه کم خواهشه.
تو ذهنم مرور می کنم برای زمان کوتاه چی بلدم درست کنم. دیگ برنج رو می ذارم رو گاز. تیک...تیک...تیک چرا شعله نمی گیره این لامصب! یادم میاد فندک گاز خرابه و قرار بوده سرویس کار بیاد. کبریت رو با عجله برمی دارم. اولی...دومی...نه نمی گیره. مثل این که چک کردن یکی یدونه کبریت از هر 10,12 تا بسته برای این که بهم ثابت شه نم کشیدن, وظیفه مه. چرا فندک آشپزخونه خالیه! اصلن چرا من یه فندک کوچیک برای سیگارهام ندارم! اصلن مگه من سیگار دارم!
لعنت به این درد ِ دست راستم که دوباره از دیشب شروع شده و حواسم رو پرت می کنه. با دست چپم شونه مو -جایی که شروع درده- محکم فشار میدم . چند دقیقه میرم تو نقش زن شوهر داری که کمی اضافه وزن داره و شوهر ِ بداخلاقش با بی حوصلگی منتظره زنش وظیفه شو! انجام بده و عجله داره زودتر غذا بذاره جلوش و تند تند سبیلش رو می خارونه.
از تو حموم داد می زنه کسی خونه هست؟ قبل از این که با داد جوابش رو بدم "نه" حوله رو جلوش می گیره و میاد بیرون.
دو ربعی طول می کشه مرتب کردن موهاش و آرایش ملایم و خوردن غذای حاضری. نگام می کنه. لبخند میزنه و بوسم میده. کنار گوشم آروم میگه دعام کن درست بشه.
با خودم میگم چرا هیچ وقت یه راه ِ بدون استرس و هموار جلومون نذاشتن! درسای آبکی...مدرک آبکی...زندگی آبکی...صدای بسته شدن در میاد.
ظهر گذشته. از خواب سرم گیج میره. مامان رسیده . از شلوغی خیابونا و...و... برای بابا تعریف می کنه. دیگه صداش رو نمی شنوم. میگم غذا نمی خورم و دراز می کشم.
خیلی زودتر از فکر و خیال های همیشگی ِ قبل از خوابم, چشمام بسته میشه و از هوش میرم.
سلام گلم

حالت خوبه عزیز.
خیلی وقته نیومدم اینجا از گرفتاری روزگاره .
همه به شکلی درگیریم با این دنیای ماشینی
سلام...
نو مشکل :)
دنیای زشت
ای کاش میشد زندگی را هر جا دوست نداشتیم واقعا کات کنیم
اوهوم
خسته نباشی عزیزم
شما هم :)
چقدر غر می زنی
پَــ نَــ پَــ می خوای قر بزنم!
غر با قر فرق می کنه خانوم.
قاعدتن فرقشون رو می دونم آقای عزیز.
این یه ساعت و نیمی از زندگی بود. یه زندگی واقعی. حالا اگه غر ِ به نظرت, پس هست. بهله
خیلی عالی بود
با خودم میگم چرا هیچ وقت یه راه ِ بدون استرس و هموار جلومون نذاشتن!
انگار قسمی از جهان سومی بودنه !
ممنون
دقیقن. خیلی از تیرگی ها رو به همین خاطر می دونم. جهان سوم.
نو پرابلممممممم
یکی خواسته اذیتت کنه به جات کامنت گذاشته
آدرس سایتم:
www.paria.me
تا وقتی خودم نگفتم فعلا لینکم نکن. قربونت
آخه من ِ مظلوم و معصوم اذیت کردنم دارم!!!
چشم
تو این مواقع میمیری واسه کسی یا چیزی که تو رو بفهمه....گاهی حس میکنم کلا همچین کسی تو دنیا نیس!... :(
مطمئن باش. هیچـــــــــــکس نیست.
من هم همیشه این کارو انجام می دم ..این که خودم رو جای یکی دیگه بذارم ... بعضی روزا اینجورین ... اما امان از وقتی که این بعضی ها مدام پشت سره هم اتفاق بیافته
امان از وقتی که این بعضی ها سیاه باشن...کثیف.
همین چند روز پیش بود که دست دوستم را که انصراف داده بود از دانشگاه فشردم.. همین چند روز پیش بود که برای کارهای فارغ االتحصیلی رفتم دانشگاه و خوش خوشانم شد که تمام شده.... کلاس های بی خود... آینده ی محو شده...
زندگی ای که پر از راه های بی سرانجامه...اصلن راه نیست. بی راهه س
سلام دوست من وبلاگت واقعا زیباست بهت تبریک میگم...
خوشحال میشم بیای به وبم سربزنی...
نظرت رو درمورد وبلاگم بگو...
منتظر حضور گرم وپر مهرت هستم...
بدرودتادرودی دیگر
من کولرم
این جمله ی آخرت تو چشمم :)
جواب سوالت بی پ نه پ مثبته :دی
وااای پسر! خیلی دوست دارم.
هرچقد کنترل کردم نگم نشد :)
البته رو "س" علامت سکون داره (کسی هم شک نمی کنه) :دی