نمی دونم غروب بود یا شب, وقتی خبر رو شنیدم هنگ کردم خشکم زد. باورم نمی شد خانوم فلانی استاد ترم پیشم دیگه تو این دانشگاه نباشه! مگه میشه به همین راحتی مرده باشه! باید می رفتم می دیدم تا مطمئن بشم. باید فردا می رفتم دانشگاه.
تو سمندِ ماشین های خطی نشسته بودم. باد ِ خنک صبح به سردی میزد. چشمام از برخورد شلاقی هوای خنک به صورتم از پنجره ی کاملن باز, ریز شده بود. هل داشتم که زودتر برسم. به یاد کلاسای هفت و نیم ِ صبح سه شنبه افتادم. استاد جوونی که به جرات یکی از با انصاف ترین ها بود. یاد سخت گیری ش برای هر جلسه پرسش افتادم که آخر ترم بیشتر از نصف جزوه رو آماده بودم. یاد توضیح خصوصی تمرین ها افتادم, همیشه روان تر از پای تخته سفید توضیح میداد. یاد روز زن افتادم که به تک تک تبریک های دانشجوهای پسر و دخترش لبخند زد و تشکر کرد. آخرهای ترم من ِ بی حوصله حتا, حل تمرین هارو تحویل می دادم. هنوز نگاهم به بیرون بود. نمی دونم پرده ی نازک اشک, از یادآوری بود یا از تندی هوا!
خلاصه رسیدم. مسیر در ورودی تا دانشکده رو دویدم. پرده ها! فقط پرده های سیاه رو دیدم و اعلامیه. چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی شده....حالا آروم شده بودم. روی جدول رو به رو نشستم. حس تلخی وحشتناکی گرفته بودم......
گوشیم زنگ می خوره. جواب میدم. دوستمه. میگه من نزدیک پل هستم تو کجایی؟ اوه! یادم میاد قرار بود امروز صبح بریم دانشگاه و من خواب موندم. میگم نمیشه دیگه بیام ببخشید. با خنده چند تا فحشم میده و قطع می کنم. ساعت نُه صبحه من تو تخت هستم. یه نفس بلند می کشم و سرم رو می ندازم رو بالش.
تازگی ها همه ش خواب های مرگ و میر و جنگ و خون ریزی و دزدیده شدن و.... می بینم. انگار خواب های من ترور شدن! نه که منم مهــــــــــم به گمون کار دشمنان همیشگی ایران و اسلام باشه :)
شایدم چون نزدیک سالگرد ترکیدن دوقلوهاست و منم احتمالن تو این کار دس داشتم واسه همین عذاب وجدان ِ نداشته مو گرفتم و خواب های پریشون می بینم :)
نگرانی:
داره از دریاچه ی بانمک مون فقط نمکش می مونه هااااا :(
may the blessing of the god be upon her.
2 دقیقه سکوت به احترام اون و دریاچه ی در حال مرگ
اون خواب ها رو بپا...یهو دیدی K.I.A شدی ها...شاید هم M.I.A
73
با خط اول و دوم موافقم. کاش کاری ازمون بر میومد
از خلیج فارس داره خلیج عربیه
از کورش وپاسارگاد قبر در زیرآب رفته
از سی وسه پل زمین فوتبال برای بچه ها
از دریاچه ارومیه نمک زار
سکوت اینجا فایده نداره باید فریاد زد تمدن وفرهنگ ما با چی داره عوض میشه
با یه مشت چیز. هه!
عجب اتقاقی
تو این همه استاد از یکی خوشت بیاد و مون با سن کم فوت کنه !
نگرانیت و حسابی هستم ..
خدارو شکر خواب بود گذشت :)
هوم؟! واقعی که نبود؟ خواب بود دیگه؟!
آره. جالب این جاس همه ی حس هایی که تعریف کردم رو تو خواب حس کردم. سرعت باد و ماشین و سر در ِ دانشگاه و همه چی.
بدم میاد از خواب هایی که تا چندروز روح و آهنگشون تو سرم میمونه...لامصبا مثل این میمونه بفرستنت به یه دنیایی و قبل از اینکه کارت رو تموم کنه بندازنت بیرون...حالا هی تو بیداری دنبال در بگرد.
من که معمولن وقتی بیدار میشم هیچی از خوابم یادم نمی مونه :)
این یکی با جزییات هنوزم به یادمه.
زدی استاد جوونتنو جوون مرگ کردیا..با این خوابات

عمرش طولانی میشه دیگه جانم
ولی حالا بی شوخی،تو هم تو ترکوندن اون دو تا دست داشتی؟پس چرا من ندیدمت اون روز؟
حالا خوبه قبلشم فیلم رمانتیک دیده بودم
بی شوخی, ئه! توهم بودی!! من تو خود ِ اون هواپیمائه (هواپیما بود دیگه!) بودم. کلن کار بچه های شهر ما بود :دی
حالا می دونی همین دیشب چیو خواب دیدم؟ Gray's Anatomy. خیلی خوب بود
اول یه تبریک میگم به خاطر این نوشته زیبات!
دست به قلمت عالییییییه!
دس به خوابمم قشنگه :)
ممنونم
امان از دست تو سام بادی
اسمتم نگفتیا آخرش!
ببین دوستم!! اسم در مقابل اسم.
اسم اونو بگو, اسم منو بگیر. منصفانه س دیگه! :)
آخی خدا رحمتشون کنه :(
روحشون شاد ______:(
_____________________
این دریاچه رو که دیگه نگو ... هفته ی پیش اینجا تظاهرات بود منم با دوستم رفتم... دل ملتـــــ بدجوری خونه
چرا کشتیش حالا!
فقط یه خواب بود. استاد جانمان هنوز هـــــــــست
ولی خواب دیدن کلی کیف داره...
مخصوصا از اینا که خواب میبینی امتحان داری و هیجی نخوندی و بعدش پا میشی!
خواب فیلمای مورد علاقه هم باحالن
این یادم رف شرمنده
دشمنت شرمنده
نوبتی هم باشه کم کم نوبت به تو میرسه ... نترس !
چی به من میرسه کم کم!
عجب .. من نفهمیدم ارتباط دو قسمت اول و !
دمم گرم .
یاد چند تا از دخترای دانشکده روانشناسی و ریاضی و اقتصاد افتادم...
همشون یهویی رفتن!
یکی از مریضی ساده ...
یکی از بمب گذاری تو خیابون...
...
همه چیز یهویی اتفاق میافته...اولش ناباورانس اما خیلی زود عادت میکنیم...
مام یه دریاچه نمک اطرافمون هس...
دریاچه نمک هم بر خودش نعمتیه...!
اوهوم عادت می کنیم. خیلی زود. این خاصیت ماهاست.
برای این همه نعمت در حال نابودی فقط باید افسوس خورد.
ما همیشه تقاص چیزهایی را ژس میدیم که ناخواسته به آن دچار شدیم...مثل همین آزادی مسخره!!!!