The Fourth

وقتی نزدیک صبح یه روز تابستونی بعد از یه بارون غیر منتظره سرم رو از پنجره می برم بیرون و نم خاک رو بو می کشم, یاد اون روزی می افتم که پاتو گذاشتی تو این شهر.

اوایل همه چیز عادی بود. بعد ها خوب و عالی شد. آخرش نمی دونم چی شد. نمی دونم این وسط کی چه کار می تونس کنه, فقط می دونم آخرش رسید. آخر ِ آخر.

با این که سال ها تو سر و کله ی هم زدیم, با هم خندیدیم, با هم غصه خوردیم, اما هیچ وقت نتونستم قبول کنم همشهریم شدی. می دونی! هیچ وقت به عنوان یه همشهری حسی بهت نداشتم.

سرم رو میارم داخل. مثل هر روز, مثل هر شب, مثل تک تک ثانیه های زندگی م حالا هم در حال سبک سنگین کردن و کلنجار رفتن با خودم هستم. دیگه خسته شدم . صدام بلند شده مثل فریاد.....

"اصلن می دونی چیه؟ حتا اگه جایی که زندگی می کنی تنها 3 خیابون با من فاصله داشته باشه و تو رفت و آمد هر روزه م وقتی اون جا می رسم خودم رو سرگرم  کنم تا چشمم بهش نیفته. حتا اگه انقدر هم با من فاصله ت کم باشه باز هم نمی تونی همشهری من باشی. ببین! تو همون شمال شرقی مقدس باقی بمون. من هم واسه همون جایی باقی می مونم که وقتی اسمش رو میگم, پیشنهاد ویلا میدن. این طوری من راحت ترم."

احساس سبکی می کنم که بعد ازمدت ها انقد صدام بلند بوده که تمام فضای ذهنم رو پر کنه.

هوا داره روشن میشه. لبخند می زنم و دراز می کشم.


regret:

چهارمین سال مبارک میشد (کاش)