تقریبن به هفته به شروع امتحانای ترم باقی مونده بود که اینو فهمیدم. همون بعد از ظهری که در حال سر و کله زدن با آمار مهندسی بودم. همون اتفاقی که با یه درد معمولی شروع شد. هیچ کدوم از مفنامیک و ژلوفن هم تاثیری نداشت. قابل تحمل نبود این بار. صدای هق هق ام همه رو از خواب پرونده بود. خم مونده بودم و اشک می ریختم. وقتی هر چی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم و احساس کردم روده هام دارن بیرون میان فهمیدن که باید منو سریع برسونن بیمارستان.
وقتی پشت سر آقای حراست راهرو هارو تند تند می رفتم تا به بخش برسم افسوس خوردم به حال اونایی که این جا با در و دیوارهایی مثل شکنجه گاه زندان بچه میارن. لعنت فرستادم واسه این که آشنامون امروز این جا شیفت داره. لعنت فرستادم به هر چی بیمارستان دولتی.
شب که رسیدم خونه همه صداها تو گوشم بود. یکی احتمال کیست میداد, یکی احتمال گرفتگی, یکی ام سرطان.
همون شب بود اینو فهمیدم که من به یه همدرد, همراه, یار (یا هر کوفتی که بشه اسمشو گذاشت) نیاز دارم. یه چیزی فراتر از نگاه های نگران خانواده م و ترحم های مصنوعی. یه چیزی که حالم رو خوش کنه حتا وقتی حالم بده.
صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه. آشنامونه. حالم رو پرسیده. ازش تشکر می کنم. دراز می کشم. جروه آمارم کنارم افتاده. حس می کنم الان بیشتر از هر موقع دیگه به یه احوال پرس خاص نیاز دارم.
ru nerv:
یاد حرف یکی از دوستام میفتم که میگه دوست داشتنی های تو همه خراب! دارن.