نردیکای غروب باشه و منتظر ِ 20 نفری مهمون باشی و یه شب کسل کننده ی دیگه باهاشون به اسم افطاری و شام.
هر چقد دقت می کنی می بینی نمیتونی باهاشون ارتباط بر قرار کنی. خسته ت می کنن, دیوونه ت می کنن, منزجرت می کنن. از حرفا, رفتارا, خاله زنک بازیا شون عصبانی هستی.
همه اینا باعث میشه تو اوج خشمم برم به سمت چندین سری ظرف کثیف شده. بشورم و با تمام بی رحمی فشار بدم -ظرف شوئی, کاری که متنفرم-
حالا ساعت 12 نصفه و من در حالی که یه لیوان ِ تا نیمه چای پر شده رو تو دستام که مفصل هاش از سردی آب سرخ شده گرفتم, جلوی بالکن نشستم-باد خنک حالم رو جا میاره- و به مهمونای! باقی مونده چپ و راست لبخند ِ از رو نفرت تحویل میدم.
از مهمونی و جشن زیاد لذت نمی برم. یه دور ِ همی با حضور رفیقای مجازیم, اونایی که خیلی وقته می شناسمشون و بقیه ها هم باشن....این موقع ست که واقعن خوشحال میشم.
تشکر: از کافی نت دوست جانمان که تو این بی سیستمی هر موقع رفتم پیشش, یه جاش قطع بود. یه بار برق, یه بار سرور......چیشششش
دقیقاً می فهمم چی میگی؛واسه آدم اعصاب نمی مونه...بدبختیش اینجاست که نمی تونی بری؛مجبوری با بدن خشک چند ساعت یه جا بشینی...
...این
11990
پ.ن:[edited due to some FACTS]
مجبوری با شخصیت باشی
سخت ترین قسمتش همین لبختد از رو نفرت تحویل دادنه به بقیه ست...
یا نشون دادن خوشحال بودن از دیدارشون
وای
مهمونی افطار که خیلی سخته وقتی میزبان باشی
ایزن وقتی دختر میزبان باشی
خوشبختانه سالهاست از این مهمونیا نداشتیم...اما بهرحال گاهی دوست دارم داشته باشیم:)
برای من دوست داشتنی نیس